چند خاطره
عرض شود که:
یلدانویسی باعث شد که من بخش جدیدی در روزنوشتهای بهساد ایجاد کنم که خاطرات بهسادی محسوب میشوند. سعی خواهم کرد که این خاطرات علاوه بر جذابیتهایی که به خصوص برای دوستان بهسادی و من دارند، از نکات مدیریتی و تجربی هم برخوردار باشند. اما پر واضح است که همه خاطرات چنین اصلی را رعایت نمیکنند. برای این نوشته هم چند خاطره در نظر گرفتهام:
کمک!
آنها که از نزدیک با بهساد آشنا هستند میدانند که اصولا دکتر مختاری و من در خیلی از موارد و به خصوص در جلسات نقش مکمل و رفتار کاملا متفاوتی داریم. دکتر مختاری نسبتا کم حرف و آرام و بیشتر در حال گوشکردن است و من بیشتر اهل جلسه گرم کردن و گاه درگیری و جنگ. یادم هست که زمانی یک پیمانکار شخصی داشتیم که کارش را بد و با تاخیر انجام داده بود و من هم حسابی در حال مشت و مالش بودم. موضوع مربوط به شش سال پیش است که من خیلی سختگیرتر و پر حرارتتر از الآن بودم و پیمانکار بیچاره هم بر اساس قرارداد میبایست یک پولی به عنوان جریمه به ما پرداخت کند. ما در یک اتاق بودیم و دکتر و بعضی دوستان در اتاق دیگر. آقای پیمانکار مستاصل شده بود و نهایتا دکتر را صدا زد و گفت: “آقای دکتر، لطفا شما تشریف بیاورید قضاوت کنید”. اینجا بود که به پیمانکار گفتم: “ببین! اگر هم قرار باشد دکتر مختاری برای کمک بیاید، به کمک من میآید و نه تو!”. طفلک هاج و واج مانده بود!
سالاد ۲۵۰۰ تومانی
بر اساس یک قانون نانوشته روزهای تعطیل که برای کار به بهساد میآییم، ناهار نداریم. از یک طرف نمیخواهیم که مامان بهساد (بچهها به خانمی که زحمت پخت ناهار را میکشد میگویند مامان) این یک روز هم بیاستراحت باشد و از طرف دیگر بد نیست حالا که روز تعطیل چند نفر سرِ کار آمدهاند، تنوعی در غذا داشتهباشند.
یکی از این روزهای تعطیل بود که چهار نفر در بهساد بودیم و تصمیم گرفتیم برای ناهار به هتلپنجستارهای که تازه افتتاح شده بود برویم. هزینه ناهار هم بنا شد بر عهده من باشد. چرا که قبلا به دکتر یک شام در برج سفید باخته بودم و قرار شد که این ناهار جایگزین همان شام باشد. خلاصه اینکه نه با سر و وضع عادی، بلکه با لباسهای عمدتا غیر رسمی روز تعطیل و سر و وضع نامرتب و (فکر میکنم کفشهای خاکی پاکی) به هتل رفتیم. موضوع مربوط به سال ۸۵ است، در هنگام سفارش غذا (خدا خیرشان بدهد رعایت کردند بچهها) گارسون نگاه عجیبی به ما داشت و با هر سفارش تعجبش بیشتر میشد. همراه با سفارش غذا از او خواستیم که سالاد هم بیاورد. دیگر طاقت نیاورد و به گوشه سالن اشاره کرد و گفت بوفه در کنار سالن هست، قیمتشهم ۲۵۰۰ تومنههاااااااا!!
این قیمت را طوری گفت که دیگر مطمئن بود از پرداخت آن عاجز هستیم.
باکلاسها!
همه میدانیم که در نمایشگاهها با چه آب و تاب و تیپ و قیافه و ادا و خلاصه چه کلاسی همه سعی میکنیم که محصولات خود را بفروشیم. یکی کراوات میزند و آن یکی هفت قلم آرایش میکند و قس علیهذا.
دو سال پیش بود که در سالن همایشهای صدا و سیما در نمایشگاه جانبی یک کنفرانس غرفه گرفتهبودیم. حراست صدا و سیما هم خیلی سختگیرانه عمل میکند و هم همه چیز باید طبق برنامه از قبل اعلام شده باشد و هم حتی یک تکه یونولیت شکسته هم اجازه نمیدهد بیش از وسایل لیست شده از نمایشگاه خارج شود. طبق برنامه قرار بود که ساعت۴ درهای خروجی باز شود. از طرف دیگر هم مسئولین کنفرانس ناگهان و خارج از برنامه ساعت اتمام نمایشگاه را ۲ بعد از ظهر اعلام کردند. این بود که جماعتی پشت در مانده بودیم و منتظر خروج. دو تا نگهبان بد اخلاق هم پشت در بودند و میگفتند باید تا ساعت ۴ صبر کنید تا آقای فلانی بیاید. اینجا بود که جماعت با کلاس و با وقار در گرمای تابستان طاقت نیاوردند و هر کسی کو دور ماند از اصل خویش را به خوبی به نمایش گذاشت. یکی فحش میداد و بد و بیراه میگفت. یکی کف سالن روی خاکها نشسته بود، دیگری جیغ میزد. درِ سیاست هم که در این جور مواقع باز میشود و آن یکی عبارت “این مملکت هیچ وقت درست نمیشود” را با چاشنی چند کلمه چاله میدانی یادآوری میکرد.
فراموش کرده بودند که چند ساعت پیش راهکارهایی ارائه میدادند برای حل تمام مشکلات تمام سازمانها!
خاطره ی ناهار فوق العاده بود.
خیلی جالب بود. قضیه هتل رو هم فکر میکنم از زبان خودتون شنیده بودم. فقط یادم نیست چرا خاکی بودید؟
راستی در مورد پست قبلی هم باید بگم واقعاً اوضاع خیلی ناجور شده!
عالی!
خیلی زیبا بود ، بعد از یک کدنویسی سنگین خیلی خوب بود، مخصوصا آخری، ممنون