خاطراتی برای یلدا
چه خوب که لازم نیست خیلی فکر کنم تا ادبیات نوشتهام درست باشد، تحلیل داشتهباشم و نتیجهگیریهای لازم را طوری بنویسم که حساب همه جوانب را کرده باشم. دو دوست عزیز و خوب یعنی علی واحد و امیر مهرانی از من دعوت کردهاند که به مناسبت شب یلدا، خاطرههای شاد بنویسم. خیلی هم به قول اصفهانیها خُب! من هم به واسطه خصلت سازمانی روزنوشتهای بهساد، چند خاطره سازمانی مینویسم.
ناهار!
سال ۸۵ بود و فاز استقرار پروژه هپکو که یکی از بزرگترین پروژههای شرکت تا کنون محسوب میشود. دکتر مختاری و تیم همراهش بیش از ۱۴ ساعت در روز در هپکو حضور داشتند. هپکوییها هم سنگ تمام گذاشته بودند و بساط پذیرایی نسبتا مفصل بود. از جمله اینکه هر روز به تعداد چهار نفر ناهار در مهمانسرای ویژه که مخصوص میهمانان خارج از شرکت و کارشناسان خارجی (معمولا از سوئد و آلمان)بود، به تیم استقرار نرمافزار بهساد اختصاص دادهبودند.
چهار نفر دیگر هم در دفتر شرکت حضور داشتیم و به سایر پروژهها (فکر میکنم پروژه استانداری بود) میپرداختیم. طبق معمول مسئول دفتر هم نداشتیم و بچهها فراموش کرده بودند با خانمی که هر روز غذا را آماده میکند و میفرستد هماهنگ کنند. سر ظهر گرسنه مانده بودیم و کاسه چه کنم چه کنم دستمان گرفته بودیم که برای ناهار چه کنیم. نمیدانم که به ذهن کی رسید، چون میدانستیم به دلیل مشغولیت شدید تیم استقرار هپکو، معمولا دیر برای ناهار به مهمانسرا میروند، تصمیم گرفتیم که از سهمیه چهار نفری ناهار هپکو استفاده کنیم! خیلی سریع آژانس گرفتیم و خودمان را به هپکو رسانیده و با استفاده از اسم رمز “شرکت بهساد”، ناهار را میل! کردیم. موقع برگشت دیدیم که خیلی ضایع است که از دری که نیم ساعت پیش وارد شدهایم خارج شویم و کاملا مشخص خواهد بود که برای چه آمدهایم! این شرکت هپکو دو در برای ورود و خروج دارد. برای همین تصمیم گرفتیم که دو در کرده و از در دیگر خارج شویم. پیش خودمان خیلی احساس زرنگی میکردیم اما بعدا فهمیدیم که دکتر آن روز نبوده و بقیه هم گویا تصمیم گرفته بودند با کارکنان هپکو در غذاخوری کارکنان ناهار بخورند. شانس آوردیم که آبرویمان نرفت!
خیار!
سال ۸۳ قرار بود که پروژه خیلی بزرگی را به صورت کنسرسیومی با چهار شرکت دیگر بگیریم. واقعیت این بود که من دو شرکت از چهار شرکت را اصلا از نظر فنی قبول نداشتم و چون در سازمان کارفرما نفوذ داشتند، تصمیم به مشارکت با آنها گرفته بودیم. یک روز که شب قبلش را به خاطر پروژه، اصلا نخوابیده بودم، دعوت شدیم به یکی از آن دو شرکت که در مورد پیشنهاد قیمت و تهیه پروپزال صحبت کنیم. هم خسته بودم و هم عصبی و هم حوصله حرفهای آنها را نداشتم. جلسه شروع شد و همه دور یک میز گرد کوچک نشستیم و صحبتهای نهچندان دلچسب آقایان شروع شد. این بود که من با آن شرایط عصبی که داشتم، شروع کردم به خوردن میوهها و به خصوص خیار، آن هم به صورت پوست نکنده و با صدای فراوان خِرپ خِرپ که روی اعصاب میزبان بود. فکر میکنم که در حال خوردن آخرین خیار بودم که مدیر شرکت میزبان گفت: ” ببینید دوستان! ما با تعداد ۵ برنامهنویس، میتوانیم پروژه را ششماه تحویل بدهیم و اگر ۱۰ برنامهنویس داشته باشیم، زمان تحویل پروژه سهماهه خواهد بود و برای ما یک مزیت محسوب میشود”!!! جمله به شدت غیر کارشناسی و فاجعه بود. هنوز گاز آخر را به خیار نزده بودم که با دهان نیمه پر گفتم: “آقای مهندس! فکر میکنم که قضیه گِل و دیوار و آجرچینی و اینجور چیزها نیست، قرار است خیر سرمان پروژه نرمافزاری اجرا کنیم” و بعد هم به خوردن خیار ادامه دادم. بنده خدا از اول جلسه کم روی اعصابش راه میرفتم، ضربه آخر را خورده بود. به حرمت میهمانی، مرا بیرون نکرد، اما عصبانی بود و با بغض و عصبانیت گفت زمانی که من بچه دبستانی بودهام، او فارغالتحصیل کامپیوتر بوده. راست میگفت طفلک!
بعدها از آن پنج شرکت، سه شرکت کنسرسیوم شدیم و پروژه را گرفتیم.
جلسه!
چند وقت پیش یک جلسهای بودم در سازمان کارفرما، از این کارشناسها که میخواهند خودشان را پیش رئیسشان لوس و شیرین کنند، داشت خواستههای خود را از سیستم بیان میکرد. تقاضاهای عجیب غریبی داشت. فرض کنید آدمی که تا دیروز سوار دوچرخه میشده، حالا تقاضای یک بنز آخر مدل میدهد! خب قرار نیست که من مانند پنج، شش سال پیش که وقتی کسی حرف بیحساب و کتاب میزند، سریع عصبانی شوم و به عبارتی با مشت بزنم توی صورتش. خیلی فکر کردم که چطور باید با او برخورد کنم و مهمتر از آن چه بگویم که اشتهای مدیرش باز نشود و حرفهای کارشناس را تایید نکند. یکی از این کاغذ یادداشت کوچکها برداشتم و نوشتم “من، ………را خواهم کُشت” تا زدم و دست به دست فرستادم پیش آقای مدیر. بنده خدا آقای مدیر فکر میکرد که مثلا قرار است چه مطلب مهمی را بخواند، نوشته من را که خواند، لبخندی زد و به من نگاهی پر از خنده قورت دادهشد نمود. فکر میکنم که کلا حواسش پرت شد و موضوع به خیر و خوشی گذشت!
به سبک و سیاق بازیهای وبلاگی، من هم از دوستان زیر دعوت میکنم که در این بازی شرکت کنند و خاطرات شاد و به خصوص کاری خود را بنویسند.
تشکر می کنم از شما ،حتما خواهم نوشت
جناب آواژ
feedproxy گوگل فیلتر شده است و نمی شود مستقیم از مطالب شما در گودر به وب سایتتان آمد.
البته امیدوار باشم، این قضیه موقتی باشد و آقایان قضیه را رفع و رجوع کنند.
همین!
به عنوان یک فیلترچی هم فیلتر کردن feedproxy برایم قابل قبول نیست. حضرات چه جور فکر می کنند و چه توجیهی دارند؟ امیدوارم که به زودی فیلتر برداشته شود.
این کارشناسای لوس و بی سواد همیشه روی اعصابن مخصوصاً وقتی اوج میگیرن!! من اگه جای شما بودم کلمه بدتری بکار میبردم که مدیر بیشتر خوشش بیاد 🙂
من هم نوشتم. ممنون
سلام
یادش بخیر درب آکواریم شرکت هپکو و آن ناهار خاطره انگیز در هپکو
مهندس آواژ از ناهار هتل امیرکبیر و سالاد ۱۵۰۰ تومانی هم یادی کنید
یادش بخیر روزگار جوانی و جمع دوستان
@یکی از شدگان: واقعا یادش به خیر. راستش می خواستم از قضیه ناهار هتل امیرکبیر و سالاد ۱۵۰۰ تومانی هم بنویسم که فراموش شد. حتما در چند هفته آینده خواهم نوشت.
سلام، ممنون از دعوت. من هم نوشتم: http://afsharm.blogspot.com/2010/12/blog-post_22.html
سلام
من از طرف آقای محبی دعوت شدم.
این هم سهم من :
http://ramezani.wordpress.com/2010/12/22/yalda/
من هم یکی از آن چهار نفری هستم که در ناهار هپکو حضور داشتم. این خاطره یکی از بهترین خاطرات کاری من هم هست. یادش به خیر
@افشار محبی و ایمان نعمتی و سیدعلاسبزپوش و امیرنام آور: دست شما درد نکند. به قول اصفهانی ها خیلی هم خُب!
@مسعود رمضانی: خیلی ممنون، این نکته را هم تکرار کنم که من شروع کننده بازی نبوده ام.