احساس خوب زندگی
سخت است نوشتن مطابق آداب به خصوص در روزنوشتها که حالا دوستانم اصرار دارند به آن وبلاگ بگویم. به هر حال نوشتن قسمت دوم فرهنگ سازمانی بر حسب وظیفهای بود که داشتم و نوشتن این مطلب از سر احساسی است که دیروز داشتم.
قضیه از این قرار است که در آخرین مراحل یک پروژه بزرگ (که در مورد آسیبشناسی آن باید مطالب زیادی بنویسم) قرار بود که سیستم برنامهریزی و مدیریت پروژه بهساد به سیستم امور مالی سازمان کارفرما متصل شود و سندهای مالی به صورت خودکار صادر شود. واقعیت این است که سیستمهای مالی در سازمانها از اهمیت و دقت بسیار بالایی برخوردار هستند. به عنوان مثال اگر سیستم مدیریت پروژه در برآورد زمان یک پروژه، دو روز خطا داشته باشد، از نظر سازمانهای ما زیاد اتفاق بزرگی نیفتاده است! ولی اگر در سیستم امور مالی یک ریال و فقط یک ریال خطا وجود داشته باشد، در آنوقت ۱۰ نفر کارشناس باید برای رفع اشکال سریع شب و روز تلاش کنند. به همین جهت این اتصال از یک طرف برای من یک تاکید بر صحت و دقت اطلاعات سیستم بود و از طرف دیگر نشانه فراگیر شدن سیستم در تمامی ابعاد سازمان و در واقع به نوعی به منزله افتتاح یک خط راهآهن بود که قطار پس از ماهها حرکت به آخرین ایستگاه میرسد. دیروز با شرکتی که کارگزار سیستم مالی مشتری است، آخرین مراحل و رفع خطای اتصال را انجام دادیم. حالا تمام صورتوضعیتهای پروژهها از صحت و قابلیت سند خوردن در سیستم مالی برخوردار هستند. صورتوضعیتهایی که مهرها و امضاهای مختلفی داشت ولی من در کلمه کلمه آن زحمات همکارانم را میدیدم و عمری که صرف آنشد. من فکر میکردم که تمام زحمات، شب نخوابیها، دعوا کردنها و حتیگریه کردنها به بار نشستهاست و حالا افراد مختلف با آن راحتتر کار میکنند و “زندگی آن سازمان، بهتر شدهاست” بیآنکه خیلیها به ما فکر کنند، بیآنکه بدانند که برای آن گزارشی که اکنون مقابل آنهاست و آن را امضا میکنند چقدر کار انجام شده است. احساس با شکوهی است این، این دیدهنشدن و احساس مفید بودن. احساس میکنی که تمام فشارها، تمام بیپولیها و تمام ضررهای مالی و تمام شب نخوابیها و در اتوبوس نشستنها و رفت و آمدها، تمام عصبانی شدنها و دعواهای داخل و خارج بهساد، تمام بینظمیها، تمام پشت در ایستادنها و معطل شدنها و حتی تمام التماسهای پیدا و پنهان در سازمان مشتری و تمامی چیزها و کارهایی که برای این پروژه روحت را خراش میداد و صورت احساست را بر سطح زبر و سیمانی جامعه میکشید، همه، همه فرو میریزد. احساس غرور میکنی و بغضی خفیف از شادی گلویت را میفشرد. شوری شاعرانه وجودت را فرا میگیرد و درست در لحظهای که تکتک همکاران پروژه را از دکتر مختاری و مکینژاد و فتحی و رودبارانی گرفته تا رحمانیان و رمضانی و مسگر در ذهن مرور میکنی و سپاسگزار همه آنها هستی و بعد ناگاه به خود فکر میکنی و از خود میپرسی “آیا من آنچه در توان داشتهام انجام دادهام؟” این سئوال است که مجبورت میکند دوباره شروع کنی با انگیزهای بهتر و آموختههایی بیشتر. به خود میگویی، اینبار بهتر و بیشتر کار خواهم کرد.