نشستن بر روی سطل آشغال، برداشت سوم از یک داستان

شاید برای این‌که پیش از خواندن این نوشته ذهنیتی از موضوع آن داشته باشیم، بد نباشد اول این دو نوشته به ترتیب خوانده شوند:

نشستن بر روی سطل آشغال

نشستن بر روی سطل آشغال – برداشت دوم از یک داستان

و اما داستان جدید

دوست عزیزی دارم که بی‌اغراق بخش قابل توجهی از دستاوردهای حرفه‌ای خود و بهساد را وام‌دار محبت‌های بی‌دریغ و چشم‌داشت او هستم، و شوربختانه به واسطه جبر روزگار ارتباط کم‌تری با او دارم.
در شرکتی خصوصی مشغول به کار شده است و به واسطه مشکلاتی که در این شرکت وجود دارد، قرار شد که بررسی کنیم ببینیم آیا می‌توانیم هم‌کاری جدیدی باهم داشته باشیم یا نه.
واقعیت این است که مدت‌های زیادی است که اعتقاد دارم که کلید حل مشکلات همه سازمان‌ها فقط در اختیار من نیست. این‌که بتوانم پروژه‌ای نرم‌افزاری تعریف کنم و یا این‌که بهتایم بفروشم هم به آن اندازه برایم انگیزش‌بخش نیست تا این‌که فکر کنم واقعن چه کسی و با چه روشی می‌تواند به‌ترین گزینه کاهش مشکلات مشتری بالقوه من باشد. هر چند آن‌ها بر این برداشت بودند که با یک نرم‌افزار می‌توانند بخش زیادی از مشکلات‌شان را حل کنند، من باور داشتم که سبک مدیریتی، ساختار سازمانی غیر ساختارمند و نبود آیین گفتگو مشکل اصلی این دوستان است.
بر همین اساس از امیر مهرانی عزیز خواستم که با توجه به تسلطی که به موضوعاتی این چنین دارد، به ما کمک کند و باهم جلسه‌ای آنلاین داشته باشیم.
روز مقرر، و ساعت از پیش تعیین شده به شرکت آن‌ها رفتم. بر خلاف انتظار رفتنم با نگهبانی هماهنگ نشده بود. دوست من هم در محل کارش حضور نداشت!
اعتراف می‌کنم کمی عصبی شدم و بیش‌تر نگران. به نحوی هم ناراحت بودم که چرا برنامه امیر را به هم ریخته‌ام. لحظه‌ای درنگ کردم. همان لحظه‌ای که آدم باید از بالا به خود و حادثه‌ آن لحظه نگاه کند. اول داستان نشستن روی سطل آشغال به ذهنم رسید و گفتم، خب من باید روی این سطل آشغال بنشینم. هم کسب و کار اقتضا می‌کند و هم سابقه دوستی. کمی که به خود مسلط‌تر شدم، باز هم نگاه از بالا به خود و شرایط را ادامه دادم.
به خودم گفتم که شرایطی پیش آمده که دوست من نتوانسته به من اطلاع‌ دهد. پس لزومی ندارد که من هم خودخواهانه، به دنبال کسب اطلاع از وضعیت باشم. من به کلیت وجود این دوست اعتماد دارم و برای او احترام قائلم، پس لازم نیست در این حادثه واکنشی نشان بدهم که این دوستی سی ساله خدشه دار شود. با امیر هم تماس گرفتم و باهم گفتیم که خب پیش می‌آید!
به بهساد بازگشتم و بعد از ساعتی دوستم با من تماس گرفت و شرایط بحرانی را که برایشان به وجود آمده بود، برایم توضیح داد. بی شک قابل قبول بود. اما حتی اگر پذیرفتنی نیز نبود و او حتی اگر اشتباه کرده بود، نمی‌توانستم و نباید با برداشت خود، یک حادثه را به یک رابطه طولانی تعمیم می‌دادم. تا این‌جا من نشستن روی سطل آشغال را پذیرفته بودم.
اما نکته مهم این‌جاست که در واقع حتی برداشت وجود سطل آشغال هم یک برداشت اشتباه بود. اصلا سطل آشغالی در کار نبود و من یک لحظه یک سطل آشغال ذهنی برای خودم ایجاد کرده بودم. آ‌ن‌جا که اعتماد به خود، وجود خود، دیگران و یک رابطه سرشار از اعتماد وجود دارد، هیچ سطل آشغالی نیست که بخواهیم نشستن بر روی آن را فداکارانه تحمل کنیم یا از سر غرور رد کنیم. ما زمانی به وجود سطل‌‌آشغال‌ها اهمیت می‌دهیم که بخشی از هویت خود را منوط به نشستن یا ننشستن بر روی آن‌ها می‌کنیم. در واقعیت اما، ما و روابط‌مان اگر بالغ باشند، آن‌ها، فراتر از لحظه‌هایی هستند که این‌چنین دچار آن‌ها می‌شویم.

 

۲ دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *