در جستجوی مفهوم کار
می دانم که در نوشتنم تاخیر افتاده است. مصلحتسنجیها از یک طرف باعث شده که هر وقت بخواهم بنویسم، کلی به عواقب آن فکر کنم و دست آخر ننویسم و از طرف دیگر هم نوشتن یک متن شخصی که نیروی ذهنی زیادی از من میگیرد، باعث شده است که از ذهن لازم برای نوشتن روزنوشتهای بهساد برخوردار نباشم. سفرهای استانی و مسافرتهای کاری و غیر کاری هم مزید بر علت! اما من به اصل نوشتن پایبندم و آن را منظمتر ادامه خواهم داد.
این روزها در کنار تمام مشغلههای کاری و غیر کاری که برای خود درست کردهام ذهنم هنوز در حواشی موضوع «معنای زندگی» پرسه میزند. موضوع تکراری است، باشد، این موضوع مدام در ذهن من نیز تکرار میشود و هر بار به جنبه دیگری از آن میرسم. اینبار هم جملهای در کتاب «خروج از بحران» آقای دمینگ من را در این زمینه با چالش فکری روبرو کرد. با این جمله خیلی عمیق به فکر فرو رفتم. «کیفیت برای یک کارمند، یعنی اینکه عملکرد او برای خودش راضی کننده باشد و او بتواند نسبت به کیفیت کاری که انجام میدهد احساس غرور کند»
این یعنی معطوف شدن به کار و فکر کردن به نحوه انجام کار و حساس و دقیق بودن نسبت به خروجی کاری که انجام میدهیم. فراتر میروم این یعنی لذت بردن از «ایجاد» یک محصول و یا خدمت وقتی که آن را بینقص میبینیم. مثل یک نقاش که قلمموی خود را برای آخرین بار خیلی ظریف به روی بوم نقاشی میکشد تا آخرین ایراد دیده شده را بر طرف کند. مثل یک نویسنده که بارها و بارها متنش را برای زیباتر شدن میخواند. یعنی در جستجو زیبایی مطلق و بی عیب و نقص بودن. کیف دارد و کیفیت اینگونه درون اینگونه کارکردن متولد میشود.
فرقی نمیکند که شما چه نقشی دارید و چه کاری را انجام میدهید. چندی پیش که در یک مسافرخانه تقریبن خانگی اقامت داشتم، خدمتکار در کنار همه کار بینقصی که داشت، هر روز روی ظرف کره محلی صبحانه را با گل تزیین میکرد تا جلوه آن بیشتر شود و روی حولههای حمام، یک رز سفید قرار میداد که جلوهای خاص به تمیزی بیانتهای آن ببخشید. من دیده بودم که با چه ظرافت و دقتی گلها را انتخاب میکند و روی کره و یا حوله قرار میدهد. وقتی که از او در مورد رضایت از شغلش پرسیدم، خیلی با اطمینان گفت «بله من از شغلم راضی هستم» و من چقدر از این لذتی که او از کار کردنش میبرد لذت میبردم. احساس میکردم که او با کار کردنش در حال نواختن یک ترانه است و دیدهاید که وقتی که یک نوازنده در زیبایی کار خود غرق میشود، چه حس زیبایی دارد. (البته چقدر هم با رضایت به عنوان یک مشتری میتوانستم به آنها هزینهها را بپردازم و یا حتی مفت و مجانی برای آنها تبلیغ کنم و دوستانم را برای رفتن به آنجا ترغیب)
در نقطه مقابل کار کردن «فقط برای پول» در حالات بد خود یعنی اتکا به هر فعل غیر اخلاقی اعم از کم کاری، دزدی، فساد و … و در بهترین حالت یعنی تاکید بر اینکه کاری را انجام داده باشم که به عنوان یک خروجی ثبت شود تا پولی که میگیرم به اصطلاح «حلال» باشد.
همین چند وقت پیش بود که در یک سفر کاری، آخر شب که به هتل (پنج ستاره) رسیدم و روی ملحفه تعدادی مو (احتمالن مربوط به مسافر قبلی) را دیدم. وقتی که اعتراض خود را بیان کردم و مسئول خانهداری هتل و چند خدمت کار باهم آمدند، مسئول مربوطه به من میگوید «آقاجان شما چقدر وسواسی هستید، حالا با چند تا مو که آسمان به زمین نمیآید. نمیگی ساعت یازده شب هست و سرویس ما میرود!؟» یعنی هنوز هم که من از کیفیت پایین خدمات ناراضی هستم، طرف به فکر خودش و رفتن خانه است و اینکه بچههایش تنها هستند و …
اینگونه کار کردن یعنی فروختن عمر و زمان و در نتیجه فسیل شدن هر روزه که نارضایتی عمیق متقابلی را بین خود و مشتریان به وجود میآورد. در این شرایط کارمند به پایینترین سطح از زندگی و پوسیدگی مطلق در فکر کردن به منافعی بیلذت میرسد.
در این حالت مشتری به سختی حاضر به پرداخت هزینهها خواهد بود و اگر هم این هزینهها را پرداخت کند با دلی چرکین و نارضایتی و اجبار آنها را پرداخت خواهد نمود.
فکر میکنم که باید خیلی عمیق به این واقعیت فکر کنیم که چگونه میخواهیم زندگی کاری خود را شکل دهیم.
سلام آقای آواژ
اگر همه کارشون رو درست انجام میدادن وضعیت ما اینطور نبود ، به نظرم کار غیر مهم وجود نداره و هر کسی که در هر جایی کار میکند باید فکر کنه که مهمترین شغل دنیا رو داره و اون رو با دقت انجام بده ،
سلام جناب انصاری عزیز
بعضیها عاشق نمیشوند و پیش از آنکه بمیرند، میمیرند. و مشکل جهان بیش از آنکه با زنده ها باشد، با مرده هاست.
با سلام
به نظر این حقیر تلقی یا دریافت آدمها از موضوعات گوناگون با یکدیگر متفاوت است. (اگر مایل بودید می توانیم بیشتر در این مورد بحث کنیم. مثلا جمعی را تصور کنید که در حال تماشای یک منظره مشابه هستند)
برای مثال فرمودید که آن مسئول در پاسخ به شما می گوید:
“آقاجان شما چقدر وسواسی هستید، …”
خب نخستین برداشت من از این جمله می تواند چنین باشد که او فکر می کند شما زیادی وسواس به خرج داده اید. وسواسی در زمره صفات منفی قرار می گیرد که نتیجتا او شما را به حق نمی داند. پس توقع شنیدن جمله های بعدی از زبان او توقع به جایی است. بنابراین مشکل کجاست؟ مشکل در بیان همین جمله ابتدایی است.
فرض کنید به او پاسخ دهید که دوست عزیز اگر شما بعد از خرید ماشینتان به نمایندگی مراجعه نموده و از ایرادی در خودرو (برای مثال در کلاچ یا قسمت داشبود یا روکش صندلی یا قفل ها اینکه فلان قسمت ماشین در مقایسه با بقیه فشار بیشتری می خواهد یا شنیدن صدای خاصی در اجزا و … فرقی نمی کند) گله کردید در صورتی که با این جمله که “آقاجان شما چقدر وسواسی هستید” مواجه گردید چه احساسی خواهید داشت. ولو اینکه عاری بودن ملحفه از مو یا تعداد یا معیارهای تمیزی ملحفه در قرارداد با مسافرخانه ذیل حقوق مشتری تعریف نشده باشد.
مهم آنست که او نمی داند که وسواسی بودنِ مشتری به او ربطی ندارد یا به عبارتی سود او در وسواسی نبودن مشتری نیست بلکه در رضایت مشتریست. بماند که او مشتری مسافرخانه را مشتری خود می داند یا خیر. بماند که در نظر او کیفیت تعریفش چیست. بماند …
در واقع به یک معنا کسی به صورت غریزی نسبت به چیزی عناد ندارد بلکه دیدگاه او در حوزه ارزش گذاری در هر زمینه ای آن را به چیزی زیبا، مفید، مهم، زشت، بیهوده و … مبدل می سازد. خب این دیدگاه از کجا ناشی می گردد؟ تربیت! معرفت! شناخت! آگاهی! … واژگان آشنا 🙂
مقصود بنده اینست که:
اولا قرار نیست که همه آدمها همسان یا هم اندازه بیندیشند. این ناهمسانی غالبا نیک است.
آن چیزی که اهمیت دارد هم آهنگی، همسویی، هم گرایی، هم خوانی و … است. به مانند اعضای بدن. در حقیقت با ورود به مقوله زندگی جمعی، آدمها باید از پروتکل های سودمند ارتباطی (چیستی و چرایی و چگونگی آنها) آگاه باشند. آگاهی (چه خود آگاه چه ناخودآگاه) اکتسابی است. پس ریشه این گونه مشکلات را باید در مسیر طی شده رشد آدمهای آن جامعه جست.
حتی آن فردی که بر روی حوله های حمام گل رز قرار می دهد اگر صرفا برای رضایت درونی اش آن را انجام می دهد و در عین حال از آن پروتکل های زندگی جمعی آگاهی نداشته باشد نمی توان تضمینی را برای زیبا زیستن او در سایر لحظات و جنبه های زندگی اش در تعامل با جامعه قائل شد. ما باید بیاموزیم که داشتن زندگی خوب در کنار هم شرایط و اصولی را می طلبد. چه خوشمان بیاید چه نیاید. این ها را باید باید باید بیاموزیم.
ثانیا به نظر این حقیر اگر می خواهید با این گونه مسائل راحت تر کنار بیایید باید زاویه نگاه به آدمها را اندکی تغییر بدهید. برای مثال اگر کسی زباله ای را در طبیعت رها کرد به جای ناراحتی و دلخوری و اعتراض (با چاشنی عصبانیت) به این بیندیشید که این انسان رشد نیافته است. از آن پروتکل های سودمند زندگی جمعی آگاهی ندارد. همانگونه که از اشتباهات یک کودک متاثر نمی گردید. بنابراین مقصر بزرگ او نیست بلکه خود جامعه است که فرد را چنین تربیت نموده و این جامعه شامل خود ما هم می شود.
پیدا کردن یک منشا کلیدی سخت می باشد. یکی می گوید اگر فساد را برکنید همه چیز درست می شود. دیگری می گوید آموزش و پرورش. آن یکی مدیریت، دین، تفکر، خانواده، تغذیه و … کدام را نمی دانم. هر چه باشد پیچیده است.
در مورد معنای زندگی یک تعریف بنده، رشد است. اگر می خواهید بدانید چه لحظاتی را حقیقتا زندگی کرده اید ببینید که چقدر در آن رشد کرده اید. رشد درونی نه بیرونی.
ببخشید از اینکه طولانی شد.
ممنون از وقتی که به طور مفصل صرف کردید. مثل همیشه خوب و کامل نوشتید.