هویت-(بخش پایانی)
یادم آمد که پیشتر از اینها نیز درباره هویت نوشته بودم. (این جا). آن نوشته بر اساس نظرهای دوستان در ذیل آن بیشتر یک نوشته انتقادی از برخی کارمندان دولت برداشت میشد که البته دارای هویت قرضی و میرا هستند که در این نوشته به آن پرداخته خواهد شد.
در بخش اول این نوشته، «مدیر» و «کارآفرین» بودن را جز مشخصات هویتی خود بر شمردم که لزومن نمیتوانم آنها را با چیزهای دیگر عوض کنم. اما امروز میخواهم در یک بازبینی در خود بگویم که آیا اینها هویت واقعی من را تشکیل میدهد؟!
این روزها به یک ابزار ساده و محکم و یک سنگ محک دقیق برای ارزیابی هویتی خود و ارزیابی هر رویداد در مورد خود و دیگران رسیدهام و آن چیزی نیست به جز «مرگ». هیچ چیز بهتر از مرگ نمیتواند زندگی و هست درون آن را توصیف کند. مرگ هر روز در اطراف ما و در مورد ما و اجزای هویتی ما اتفاق میافتد. وقتی که یک مدیر از کار برکنار میشود، «هویت مدیریتی» او میمیرد و باید نگاه کرد که او با چه چیز دیگری که دارد، میخواهد زندگی کند.
نمیخواهم در مورد افراد بیهویت صحبت کنم. صحبت من در مورد افرادی است که فکر میکنند که هویت دارند، غافل از اینکه این هویت میرا است. وابسته کردن خود به این اجزای هویتی میرا، ما را هم میکُشد. داستان سنگ محک اینجاست. وقتی بخش و یا تمامی از اجزای هویتی خود را در مقابل مرگ قرار میدهیم، چه چیز دیگری از ما باقی میماند؟ اصلا کدام یک از اجزای هویتی ما هستند که در مقابل مرگ ماندگاری بیشتری دارند؟ هویتهای ماندگار و اصیل و آبنرو و یا هویتهای قرضی و میرا؟
اینچنین مرگ میتواند اجزای هویتی ما را سرند کند. ازمنِ مدیر، اگر «عنوان» مدیر بودنم کشته شود، چه میماند؟ بسیاری از مدیران ما با اتاقهای مجلل، میزهای بزرگ و بگیر و ببند به هویت مدیریتی خود قوام میبخشند. اگر این عنوانها و تجملات از آنها گرفته شود که به یقین روزی گرفته میشود، چه از آنها میماند؟ من باور دارم اینجا جای کشتن خود و یا بخش خودخواه خود است. این که عنوان خود و زواید آن را بکشیم تا ببینیم که چه از ما باقی میماند.
در مقابل هر عمل و تصمیم زندگی میتوان مرگ را به نحو دیگر و این بار به طور کامل فراخوانی کرد. فرض کنم که تا دقایقی دیگر میمیرم. اینجاست که آن سرند ناخودآگاه به کار میافتد.
در چنین شرایطی است که دوست داشتن دو چندان میشود؛ به یقین دروغ گفتن در این شرایط خیلی مضحک به نظر میرسد؛ حرص به داشتن و پول احمقانه خواهد بود. تنها چیزهایی که از درون ناب آدمی میجوشند، زیبا و دلنشین میشوند. در این شرایط حس دوست داشتن و عشق خیلی شدیدتر میشود. میل به «خوب» بودن در انسان قلیان میکند. و افسوس میخوریم که چرا زندگی را به دشمنی گذراندیم.
این زندگی «هویت ناب» ما را میسازد.
این چنین است که مرگ در کشتن بسیاری از عادات ما و در یک رابطه خودبازگشتی، زندگی میبخشد. آن زندگی که حتی بدون ما نیز ادامه پیدا خواهد کرد.
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید۱
پاورقی________________________________________________
۱-شعر از مولوی
هویت!
مرگ!
حقیقت!
صعب است عشرت، عشرت نماند.
سخت است شیرین، شیرین نماند.
صعب است روا، روا نماند.
سخت است زیبا، زیبا نماند.
صعب است از من، چیزی نماند.
سخت است آواژ! چنین نماند.
🙂