سلطان جنگل

دوستی دارم به نام «رضا جوشن» که شرکت مشاوره مدیریت دارد. در آن دوره کذایی مشکلات فراوانی در شرکت داری به جان خرید و نامردی‌ها و نامردمی‌های زیادی دید که من از دور با چندی از آن آشنا بودم. چند روز پیش کشف! کردم که وبلاگی داشته است که مدت زیادی در آن نمی‌نویسد. در وبلاگ رضا، نوشته و داستانی خواندم که به شدت من را به فکر فرو برد…. اجازه دهید که بقیه داستان را مطابق با نوشته رضا جوشن عزیز بخوانیم و در نوشته‌های بعد بازهم در مورد آن گفتگو کنیم.

«سلطان جنگل»

“چند روز پیش شروع کردم به نوشتن داستانی با عنوان سلطان جنگل، می خواستم این داستان شامل یکسری از خاطرات دوران مدیریتم در شرکت فراروش صبا باشد. چند صفحه ای نوشتم اما نتوانستم پایان داستان را مشخص کنم.

مایلم این داستان نیمه کاره را با شما در میان بگذارم تا آنهایی که علاقمندند کمک کنند تا داستانم تمام شود. داستان بدین شرح است:
روزی روزگاری در دشتی سرسبز و پهناور دهکده ای بود در کنار جنگلی، بچه شیری که در جنگل بدنیا آمده بود پدر و مادرش را از دست داده و توسط چوپانی مهربان به دهکده آورده شده بود و در طویله گوسفندان بزرگ شده بود و از شیر گوسفندان تغذیه کرده بود.
مردم دهکده اصرار داشتند که یک شیر هر چقدر هم که مهربانی ببیند باز یک شیر است و وقتی بالغ شود به هیچ یک از گوسفندان دهکده رحم نخواهد کرد اما چوپان معتقد بود تغذیه از شیر گوسفندان و مهربانی و ملایمت هر موجودی را نرم و لطیف خواهد کرد و جای نگرانی وجود ندارد. روزها گذشت و بچه شیر داستان ما بزرگ و بزرگتر می شد.
او یاد گرفته بود که مثل گوسفندان رفتار کند و هر چه چوپان به او می دهد را بخورد اما جست و خیز شیر روز به روز کمتر می شد، انگار به نوعی افسردگی دچار شده باشد. او دیگر دوست نداشت با گوسفندان به چرا برود یا با آنها بازی کند یا حتی با آنها حرف بزند، بچه شیری که قبلاً با همه حیوانات دهکده حتی مرغها و خروسها بازی می کرد و بچه ها را سرگرم می کرد، الان که دارای یالهای پر پشتی شده بود دیگر حوصله بازی نداشت و اصولاً از صبح تا شب در گوشه ای از حیاط خانه چوپان می نشست و حتی بعضی از روزها چیزی هم نمی خورد.
کم کم چوپان نگران حال شیرش شد و علیرغم میل باطنی اش با توجه به نصیحتهای مردم دهکده، شیر را به نقطه ای دور دست در جنگل برد و برای اولین بار لاشه یک حیوان را جلوی او انداخت و سریع به دهکده برگشت. شیر داستان ما ابتدا نمی دانست با لاشه باید چه کار کند اما مدتی نگذشت که بطور غریزی به سمت لاشه رفت و در چشم به هم زدنی جز چند تکه استخوان چیزی از لاشه باقی نگذاشت. نمی دانست چه اتفاقی افتاده ولی آنروز را خیلی سرحال تر گذراند و اصلاً دلش نمی خواست به دهکده برگردد، شب را در تاریکی جنگل خوابید و صبح خیلی سرحالتر از همیشه بیدار شد. از چشمه ای آب نوشید و به جست و خیز پرداخت ولی متوجه یک قضیه نمی شد و آن اینکه چرا حیوانات جنگل وقتی او را می دیدند پا به فرا می گذاشتند، او دلش می خواست با آنها دوست شود ولی آنها این فرصت را به او نمی دادند.
دو روزی گذشت و شیر کم کم داشت گرسنه می شد. نمی دانست باید چه کار کند! اول تصمیم گرفت راه دهکده را پیدا کند و پیش چوپان برگردد اما طعم لذت این چند روز در جنگل مانع این کار می شد، ناگهان بچه آهویی را در چند قدمی خود دید و ناخود آگاه با شیرجه ای بلند به او حمله کرد و در یک لحظه بدن بی جان بچه آهو را در زیر دندانهای خود دید، به خود لرزید و طعمه اش را انداخت، نمی دانست چرا این اتفاق افتاده! احساسی شبیه عذاب وجدان داشت و دائماً دور خودش می چرخید. چند ساعتی را در همین حالت سپری کرد اما بالاخره از شدت گرسنگی به لاشه بی جان بچه آهو حمله ور شد. بعد از خوردن غذا احساس خیلی بدی داشت اما می دید که خیلی سرحالتر و پر انرژی تر شده است، این دو احساس با هم متضاد و متناقض بود و شیر کاملاً گیج شده بود، با اینکه شکار بچه آهو او را ناراحت کرده بود ولی اصلاً نمی خواست به برگشت به دهکده فکر کند! ظهر و عصر آنروز را در زیر نور آفتاب لم داد و آنچنان استراحتی کرد که در عمرش چنین مزه دلچسبی را نچشیده بود. پس از یک استراحت طولانی دلش یک هم صحبت می خواست. یک دوست و یک راهنما اما هیچ یک از حیوانات جنگل حتی نزدیک هم نمی شدند چه برسد به دوستی و هم صحبتی.
صبح فردا تصمیم گرفت به دامنه کوهی که در آن نزدیکی بود برود، با خودش خلوت کند و روی مسأله ای که برایش پیش آمده فکر کند. در طول تفکر وقتی همه اتفاقاتی که تا آن موقع برایش پیش آمده بود را کنار هم چید متوجه شد که او ذاتاً یک شیر است و از شکار حیوانات دیگر و خوردن آنها لذت می برد اما از طرفی طوری تربیت شده و در فضائی بزرگ شده که این امر برایش عذاب آور است یا حداقل کار ساده ای نیست . داشت با خودش می اندیشید که پس راهکار در چیست که ناگهان پلنگی را کمی آنسوتر دید، پلنگ نعره کشان مشغول جست و خیز بود و اصلاً حواسش به شیر نبوده شیر می خواست که با پلنگ دوست شود و کمی با او درد و دل کند، برای همین سعی کرد طوری عمل کند که باعث فرار پلنگ شود، شیر سعی کرد با نگاهش و با رفتارش به پلنگ بفهماند که خطرناک نیست و اتفاقاً این شیوه جواب داد، پلنگ متوجه حضورش شد ولی فرار نکرد، برعکس ایستاد و به شیر سلام کرد، در آن لحظات انگار همه دنیا را به شیر داده اند، خیلی خوشحال شد و به پلنگ نزدیک شد، پلنگ که متوجه شد شیر داستان ما سیر است و فعلاً قرار نیست به او حمله کند تصمیم گرفت از این فرصت استفاده کند و با شیر دوست شود تا در زمان گرسنگی شیر هم در امان باشد، بنابراین شیر و پلنگ با هم دوست شدند و شیر قصه ما شروع کرد به درد و دل کردن و گفتن احساساتش و تا به اینجا رسید که الان بدنبال راه حلی است برای بقا و ادامه زندگی.
ابتدا پلنگ تلاش داشت تا به او بفهماند که یک شیر، سلطان جنگل است و شکار در ذات اوست ولی هرچقدر می گفت شیر بیشتر اصرار می کرد که من این ویژگی را نمی خواهم، من میخواهم با حیوانات دوست باشم و با همراهی آنها لذت ببرم، پلنگ که از فهماندن این موضوع به شیر مأیوس شده بود ناگهان نعره ای کشید و گفت یافتم! راه حل را پیدا کردم! ما می توانیم با هم شریک شویم، وقتی حیوانات جنگل من را در کنار تو ببینند متوجه می شوند که ما با هم هستیم و آن موقع از من هم به اندازه تو می ترسند، من هم قول می دهم که بصورت روزانه یکی از حیوانات جنگل را در غیاب تو شکار کنم و مقداری از طعمه که تو را سیر کند برایت بیاورم بدون اینکه تو متوجه شوی که این طعمه کدام حیوان جنگل بوده است و اینطوری چون تو، آنرا شکار نکرده ای دیگر آن احساس بد را نخواهی داشت، شیر گفت خیلی فکر خوبی است فقط به یک شرط و آن اینکه تو نباید روزانه بیش از یک حیوان را شکار کنی و تا من گرسنه نشده ام حیوانی را بی جهت نکشی، پلنگ شرط را پذیرفت و آنها با هم برای شروع این دوستی و شراکت به لب چشمه رفتند و جشن گرفتند.

ماهها گذشت و وضع خیلی عالی بود، شیر تمامی دستوراتش را به پلنگ می داد و پلنگ بود که بر جنگل فرمانروایی می کرد و حیوانات را می ترساند، در اوایل برخی اوقات شیر دلش برای چوپان و گوسفندان و دهکده تنگ می شد اما کم کم به وضعیت عادت کرد و از محیطش لذت می برد. همینطور که زمان می گذشت حیوانات جنگل متوجه قضیه می شدند و می فهمیدند که شیر از چه روحیه ای برخوردار است و این پلنگ است که قلق شیر را پیدا کرده و او را هدایت می کند. چندین بار سعی کردند که شیر را از خیانت های پلنگ آگاه کنند و به او بگویند در غیابش، پلنگ چه رعب و وحشتی در جنگل ایجاد می کند اما شیر بیش از این حرفها، پلنگ را قبول داشت و به سادگی زیر بار این حرفها نمی رفت. بارها شده بود که می دید پلنگ در یک روز بیش از یک شکار می کند اما وقتی موضوع را از پلنگ می پرسید، هر دفعه با توضیحات و دلایل پلنگ قانع می شد و از طرفی هم می دید با توجه به روحیاتش وجود پلنگ در کنارش لازم است و برای همین زیاد به پلنگ سخت نمی گرفت اما متوجه بود که هر روز که می گذرد خلق و خوی پلنگ بیشتر عوض می شود و دیگر مثل سابق برای شیر وقت نمی گذارد و بعنوان دوست در کنارش نمی ماند تا حرف بزنند و بازی کنند و فقط روزانه قسمتی از لاشه حیوانی را می آورد و سپس می رود و این در حالی بود که شیر بیشتر از غذا به یک دوست و یک همراه نیاز داشت تا اینکه یک روز شیر تصمیم گرفت پلنگ را تعقیب کند شاید سر از کار او در بیاورد.
بدترین لحظه عمر شیر داستان ما بود لحظه ای که دید پلنگ انبوهی از لاشه حیوانات را در غاری انبار کرده است، در آن لحظه همه حرفهای حیوانات جلوی چشمش رژه می رفت انگار دنیا به دور سرش می چرخید و چشمانش سیاهی می رفت، او تا آن موقع طعم دروغ و بی معرفتی را نچشیده بود لحظه خیلی بدی بود، در آن لحظه شیر حتی نای غرش کردن هم نداشت و قسمت جالب اینکه پلنگ بخوبی با روحیه و منش شیر آشنا بود و از همین رو به راحتی و قدم زنان از جلوی چشمان شیر دور شد. شیر چند روزی به بالای کوه رفت و چیزی نخورد، از خودش و اعتمادی که کرده بود بدش آمده بود. دیگر نمی خواست به جنگل برگردد، دائماً به خاطراتی که با پلنگ داشت فکر می کرد و غصه می خورد یعنی در تمامی این مدت پلنگ با روح و روان و احساسش بازی کرده بود؟!
بر سر چند راهی مانده بود. آیا دوباره باید با پلنگ دوستی می کرد؟ آیا باید خودش را از بالای کوه به پایین پرت می کرد و به این زندگی ساده لوحانه خاتمه می داد؟ آیا باید به جنگل برمی گشت و تا مدتها لاشه های کهنه و گندیده پلنگ را می خورد بدون اینکه شکار تازه ای بکند؟ آیا……؟! آیا دیگر می توانست با کسی دوست شود؟ آیا در این جنگل دیگر اعتماد معنایی داشت؟ نفس عمیقی کشید و با خود گفت هر چه باشد من یک شیرم و نباید به این سادگی تسلیم شوم. دوباره شروع می کنم و سلطنت خودم را، لیاقتم را و شجاعت و اعتبارم را به حیوانات جنگل ثابت می کنم. فقط یک مشکل وجود داشت و آن اینکه حیوانات جنگل تا حد زیادی گذشته مرا می دانند و حتی شاید از غرشهای من هم دیگر نترسند چه برسد به اینکه بعنوان سلطان قبولم کنند.
اگر بتوانم از جنگل پایین دستی، شیری را مثل خودم پیدا کنم و بجای پلنگ با او دوستی و شراکت کنم، مشکلم حل خواهد شد. به نظرش تصمیم درستی می آمد و دیگر تنها مسأله ای که باقی می ماند اینکه چنین شیری را از کجا و چگونه می بایست پیدا می کرد؟
در طول زمان کمی با چند شیر از بیشه های مختلف مذاکره کرده اما هر یک مسائل خاص خودشان را داشتند، یکی از شیرها روحیات درنده خوئی اش به حدی بود که بدرد دوستی نمی خورد، شیر دیگری خودش سلطان بود و حوصله شراکت و دوستی نداشت…… حتی برخی از شیرها که شکار در بیشه خودشان کمیاب شده بود به شیر داستان ما قول رفاقت دادند اما پس از چند روز که شیر را همراهی می کردند و کمی سیر می شدند خودشان ادعای سلطنت می کردند و قول و قرار ها و شرایط شیر را فراموش می کردند و رابطه آنها بهم می خورد. تا اینکه یکروز که شیر در حال قدم زدن بود متوجه شیر تاره نفسی در جنگل خودشان شد او را قبلاً هم بارها دیده بود ولی هیچگاه به وجود او دقت نکرده بود ، در واقع پلنگ نگذاشته بود که او از وجود شیرهای هم ذات و هم بیشه ای اطلاعات مناسبی داشته باشد.
همینطور که قدم می زد به سمت شیر جوان و تازه نفس رفت، شیر جوان به او سلام کرد و به گرمی و ملایمت از او احوالپرسی کرد. شیر گفت مگر تو مرا مشناسی؟ شیر جوان گفت بله و مدتهاست که دوست داشتم با تو دوستی و همکاری کنم اما موقعیت مناسب پیش نیامده بود.
شیر احساس می کرد چقدر احساس خوبی نسبت به شیر جوان دارد انگار سالهاست او را می شناسد. انگار با هم برادر باشند، نه حسادتی، نه رفاقتی، نه مکر و فریبی؟ نه چشم داشت به سلطنتی! نه…..!
شیر جوان گفت : من شرایط، روحیات و خواسته های تو را می دانم، دقیقاً نمی دانم چه نقشه ای داری و چه در ذهنت می گذرد اما میدانم که می توانم با تو همکاری کنم و هم تو را به خواسته هایت برسانم هم خودم را…….!”

در ادامه رضا از خوانندگان خود خواسته است که این داستان را تکمیل کنند…

۵ دیدگاه

    1. سلام جناب سوزنچی عزیز

      ضمن تشکر فراوان، البته من در مورد فونت قبلی مشکلی ندیده بودم. با این حال فونت قبلی با فونت جنابعالی جایگزین شد و امیدوارم مشکل بر طرف شده باشد.

      ارادتمند.

      1. درود مجدد خوب تغییری که پیدا نکرده.
        از اونجا هم که گفتید مشکلی ندید. احتمالا یا با مک کار میکنید یا با لینوکس. در غیر این صورت اگر ویندوزی بودید متوجه باید می شدید.
        در کل من دو اسکرین شات گرفتم از حالت فعلی . و از حالتی که خودم دستی انجکت کردم. البته فقط متن اصلی رو تغییر دادم.
        http://soozanchi.ir/screens/sites/weblog-behsad-com/
        در کل شرمنده جسارت کردم. لطفا. این کامنت رو هم تایید نکنید. 🙂

        1. سلام
          جناب سوزنچی عزیز، هیچ چیز بهتر از یک دوست خوب نیست که ایرادهای کار را گوشزد کند و چه خوب که اشکال کار ما را گوشزد کردید.
          من هم با اجازه شما، کامنت تذکر شما را همین جا حفظ می کنم (اگر صلاح دانستید) که هم اشکال کار ما مشخص شود و هم نکته دانی و محبت شما.
          در تنظیمات CSS یک جا اشتباه کرده بودم. به نظرم درست شد. اگر هم درست نشد، باز هم بر سر ما منت بگذارید و تذکر دهید.
          باز هم ممنون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *