تصمیم داشتم برای عید غدیر یک مطلب بنویسم تا اینکه هم عید را تبریک بگویم ، هم اینکه سکوت نویسندگان جدید را بشکنم .
هفته گذشته آن جوان تازه هدایت شده که گوشی خارجی هم خریده است و از همه طرف میز کارش هدفون آویزان است من را مسخره می کرد که اگر سوسمارها تو را قبول نمی کنند چند تا از سوسمارها را بیاوریم اینجا و … . دو روز نشده قرار شد بروم پیش سوسمارها البته فقط برای چند روز . به همین خاطر تصمیم گرفتم زودتر چند سطری در وبلاگ بهساد بنویسم شاید دیگر چنین مجالی دست ندهد .
قبل از هر چیز باید بگویم :
چند روز پیش یکی از دوستان برایم یک SMS فرستاد . قطعه ای شعر بود . خیلی دلم می خواست که این شعر را به صورت کامل پیدا کنم . در اینترنت چرخی زدم و قطعه شعری با همان ویژگیها پیدا کردم . نمی دانم کامل است یا نه ولی خوب اگر ناقص است به بزرگی خودتان ببخشید .
یاد من باشد فردا حتما
دو رکعت راز بگویم با او
و بخواهم از او که مرا دریابد
و دل از هرچه سیاهی است بشویم فردا
یاد من باشد فردا حتما
صبح بر نور سلامی بکنم
سیصد و شصت و چهار غفلت را من فراموش کنم
سینه خالی کنم از کینه ی این مردم خوب
و سلامی بدهم بر خورشید
یاد من باشد فردا دم صبح
خواب را ترک کنم زودتر برخیزم
چای را دم بکنم
و در ایوان حیاط سفره را پهن کنم
در جوار گل سرخ
نان و چایی بخورم
برکت را بتکانم به حیاط یا کریمی بخورد
یاد من باشد فردا حتما
ناز گل را بکشم حق به شببو بدهم
و نخندم دیگر به ترک های دل هر گلدان
چوبدستی به تن خسته ی گل هدیه دهم
حوض را آب کنم و دعایی به تن خسته ی این باغ نجیب
یاد من باشد فردا
به دل کوزه ی آب که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبت بزنم
تا اگر آب در آن سینه ی پاکش ریزند آبرویش نرود
رخ آیینه به آهی شویم
تا که من را بنشاند در خویش
من در آینه خواهم خندید
خاطر آینه از اخم به تنگ آمده است
یاد من باشد از فردا صبح جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا آب زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هرچه گذشت
خانه ی دل بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت
بزدایم دیگر تاری گرد کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا
زندگی شیرین است زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل
لحظه را دریابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق
بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با ذوق
تا که شاید برسد همسفری ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدی است
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست مرا که نباشد پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا غفلت کردم
آخرین لحظه ی فردا شب باز
من به خود باز بگویم این را :
یاد من باشد فردا حتما
دو رکعت راز بگویم با او
صبح بر نور سلامی بکنم
پرده از پنجره ها بردارم
آه ای غفلت هر روزه ی من
من به هر سال که بر من بگذشت
غرق اندیشه ی آن فردایی که نخواهد آمد
می نشانم به جامه ی عمرم
سیصد و شصت و چهار غفلت را
اگر خدا عمری داد شاید دوباره نوشتم ولی خوب واقعیت را باید قبول کرد به قول حسنک وزیر : ما دیگر از شدگانیم .