جور دیگر باید دید…
برای ارباب رجوع بیچارهای که دهها و یا شاید صدها بار به فلان اداره و بهمان سازمان میرود و کارش راه نمیافتد، صورت وضعیتش تایید نمیشود، معوقاتش پرداخت نمیشود، کارمندان آن ادارات یک شکل دارند. یک موجود اخمو و بداخلاق که “نمیشود” را به سادگی تلفظ میکند و شاید برای همین است که اگر لبخندهای بر لبی و یا اندک مهربانی ببینیم، مشعوف میشویم و میگوییم که فلانی آدم خوبی است.
اما …
واقعیت با چیزی که گفته شد فرق دارد. در میان همان افرادی که گفته شد، هستند افرادی که نقاشی میکشند، تارهم میسازند و تار هم مینوازند و خط خوبی هم دارند۱. هستند کسانی که کتاب میخوانند، به سینما میروند و برای ساعتها میتوانند رد کرمی کوچک و ساده را بر رگبرگهای نیمه زرد یک برگ پاییزی نظاره کنند و به فکر فرو بروند.
به یقین هیچ یک از ما انتظار نداریم که وقتی به فلان اداره مراجعه میکنیم، کارمندی را در حال گیتار زدن ببینیم و دیگری را در حال نقاشی با آب رنگ و آن یکی در حال خواندن کتاب فلسفه اخلاق کانت! اما من شاید در یک رویکرد ایدهآلگرایانه چند انتظار دارم:
-
انتظار اول من از خودم است و اینکه باور کنم، بر اساس چهره و ظاهر و حتی اخم و آن ته ریش کذایی که بر حسب اتفاق چهارشنبهها به مراتب پرپشت تر از شنبهها است روی افراد قضاوت نکنم.
-
انتظار من از آن آقا یا خانم کارمند است. شما که سواد داری، نقاشی میکشی، نقد فیلم میخونی۲ ، اهل طبیعت و کوه و ورزشی،
چرا اخم آلوده هستی؟ چرا روزگار را به خودت و دیگران تنگ میکنی…
-
و انتظار من به طور کلی از خردورزان جامعه است. وقت آن رسیده که صنعت و بروکراسی را لعابی دیگر دهیم. وقت آن رسیده که اخلاق عملی را در میان جامعه بر اساس باور به خوبیها، هنر، عشق و ایمان گسترش دهیم و وقت آن رسیده که خوشبختی و خوشحالی را از فهرست کلمات مترادف ثروت، رفاه و اموال حذف کنیم و برای شادی تعریفی اصیل برگزینیم.
۱-برگرفته از شعر صدای پای آب سهراب سپهری:
پدرم نقاشی میکرد، تارهم میساخت، تار هم میزد، خط خوبی هم داشت…
۲- برگرفته از شعری از محمد صالح علاء:
شما که سواد داری، لیسانس داری، روزنامه خونی، با بزرگون می شینی، حرف میزنی، همه چی می دونی…
سلام مهندس جان.
چه دل خجستهای دارید شما 🙂
ارزش در کشور ما یعنی «ثروت، رفاه، اموال، بنز و…» فکر نمیکنم حداقل تا بیست سال آینده این ارزشها تغییری کند. مهم نیست شما دکتری داشته باشید، مهم نیست شما دهها مقاله ISI داشته باشید، مهم نیست خردمند باشید، درب سبزی فروشی، پیتزا فروشی و غیره که بروید نگاه میکنند شما از چه ماشینی پیاده میشوید! بین خودمان باشد حتی در کنفرانسهای علمی هم وقتی با خودرویی مثل BMW می روید هر چه در ارائه بگویید همه به گوش جان میشنوند و شما به عنوان انسانی خردمند شناخته میشوید! میتوانید امتحان کنید.
ممنون از انتقاد شما
به نظر من “آدم” باید از یک جایی شروع کند. متاسفانه فرهنگ ما پر است از ضرب المثل هایی که همرنگ جماعت شدن را تشویق می کنند. اما خب… اولین و البته مشکل ترین تغییر از خود آدم شروع می شود. چه کار داریم به دیگران؟ مهم این است که خودمان از خودمان راضی باشیم.
شما تا کنون محیط یک اداره دولتی را درک کرده اید؟ هرچقدر هم که محیط با حضور یک سری نیروی جوان و مشتاق، پرنشاط و پر انرژی باشد، تنها یک تلفن که سراغ یک گزارش مسخره موازی را میگیرد یا اعلام میکند که بروید برای گز-ین-ش پرونده تشکیل دهید (آنهم برای قرارداد یکساله پادرهوایی که برای هرسال نیمه دوم سال بسته میشود بدون هیچ امکان چانهزنی و حتی کپی نسخه قرارداد را دست کارمند نمیدهند.). یا خبر بدهند که مأمور گز-ین-ش اینجاست و برای سرکشی آمده؛ کافیست تا آن قیافههای شاد و پرنشاط را به قیافههای عبوس و اخمو تبدیل کند و کل انرژی و خلاقیت روز جاری را از آنها بگیرد.
در کنار اینها بگذارید خرده فرمایشات مسخرهای که از ۴-۵ رده بالاتر سلسله مراتب مدیریتی میرسد، سروکله زدن با یکسری همکار فسیل و یا بیسواد که با پارتی و بدون هیچ شایستگی در پشت میز نشستهاند و هیچ چیزبلد نیستند. همچنین روالهای بسیار بسیار بوروکراتیک که روزبروز هم بروکراتیکتر میشوند؛ اگر تا حالا یک نامه تأیید برای تأیید کار کارگزار کافی بوده الان دو تا لازم است و فردا احتمالا سه تا؛ کارگزار هم لابد همه اینها را از چشم کارمند میبیند.
مسلماً هیچکدام از اینها دلیل نمی شود که کارمندی روزگار را به دیگران تنگ کند اما واقعا این شرایط حتی ادمهای اهل ذوق و هنر و نقاشی را هم فرسوده میکند.
من هم کار دولتی داشته ام و محیط و مشکلات آن را به خوبی درک می کنم. البته من کارمند سر به راهی نبودم و در نهایت هم استعفا دادم و آمدم کار بیرون. اما باور کنید من هم کم مشکل ندارم. حتی به مراتب بیشتر از آن آقا یا خانم کارمند. من هم زیر بار مشکلات و البته رفتار برخی از کارفرمایان هم کارم به بیمارستان کشیده و هم سر بر دیوار کوبیده ام. اما آن چه که مهم است این است که باید باید باید شاد باشیم و شاد بودن را تمرین کنیم. من خود اعتراف کرده ام که نباید کارمندان دولت را یک مشت آدم اخمو ببینم. در بین آن ها چه بسیارند افراد فرهیخته و با ذوق و اندیشمندی که باید کشف شوند! خود نیز باید خود را آشکار کنند. این حق ماست که شاد باشیم. جنس این شادی درونی است. می تواند ربطی به پول هم نداشته باشد. می شود…
ممنون از پاسختان.
من هم صحبتی از پول نکردم و هیچوقت شادی را با پول نمیسنجم؛ بیشتر منظورم محیط کار بود که براحتی میتونه روی روحیه افراد اثر بگذاره. (چون خودم محیطهای مختلف رو درک کردهام و واقعا تفاوتهاش رو احساس میکنم) . فکر میکنم اتفاقا اون کارمندهای بسیار سربراهی که ۸ صبح میان و قبل از ساعت ۴ دم کارت زنی هستند، شادتر هستند (دغدغهای ندارند) تا کارمندان غیرسربراهی که هر روز که از خواب پامیشن با خودشون میگن چرا باید زندگیشون رو به این مسائل مسخره و پیش پا افتاده بگذرانند. این فکر واقعا روح رو فرسوده میکنه.
ولی با این حال همانطور که گفتم «مسلماً هیچکدام از اینها دلیل نمی شود که کارمندی روزگار را به دیگران تنگ کند»
شاید این کامنتهای من رو باید تنها به عنوان بیان احساساتم در این روزها دید.
خیلی از این نوشته خوشم اومد. من واقعا به این نتیجه رسیدم. درست میگید. خیلی ها بیرون و تو محیط دوستان و خانواده بسیار متفاوت از محیط اداره هستن. ولی به دلایلی که خودتون هم حتما میدونید آدم به این نتیجه می رسه که باید تو اداره ، در مسائل غیر کاری، کاملا یکنواخت و کلیشه ای برخورد کنه و رفت و امد کمی با بقیه داشته باشه. به خصوص بعد از اینکه در مراحل استخدام و گزینش … با سئوالاتی که ریزترین مسائل شخصی آدم رو هدف گرفته روبرو میشه و آنچنان مجبور به دروغ گفتن میشه که بعد از گزینش ۴۵ دقیقه ای احساس تهوع بهش دست میده. جالبش اینجاست که فرد مصاحبه کننده آخرش میگه نکته مثبت این مصاحبه راست گویی شما بوده! اون وقت میتونید تصور کنید دیگر مصاحبه شونده ها …
حافظ می فرماید:
می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب
چو نیک بنگری همه تزویر می کنند.
خوب این صحبت جناب صالحی تقریبا یه جورهایی همون حرف من هست. یعنی هرچقدر هم که ادم بخواد شاد باشه، کلا موانعی در این محیط گذاشته شده که حسابی حال آدم رو میگیره و یکی از این موانع اصلی همین گز-ی–نش هست و همون احساسی که جناب صالحی میفرمایند.
آقای آواژ هم که بیت مناسبی را در پاسخ گذاشتند، ممنون.
همه این ها درست. در ماهیت نسبی آدم هم نمی توان شک کرد. نسبی به این معنی که هیچ گاه حداقل یک آدم عادی مثل من را نمی توان مطاق عطف به عقاید خود در نظر گرفت.
اما در تئوری که عمل هم باید روز به روز به آن نزدیک شود، ما امروزه به جزیره نیاز داریم. جزایری که در حصار عقاید محکم خویش زندگی می کنند. پیچکی نه تنیده به دور جو پر مشکل بسیاری از سازمان ها که پیچکی ایستاده و قائم به ذات خویش.
خیلی ممنون آقای آواژ که پاسخ نوشتههای مرا میدهید.
راستش نمیدونستم این بحث رو ادامه بدم یا نه، چون احساس میکنم اینطوری و توی کامنتها شاید خیلی دقیق منظور همدیگر را در نمیابیم.
فقط گفتم اشارهای کنم:
من احساس میکنم در جامعه ای که برای هرکاری باید دورویی ورزید و اصل و اساس کار کردن (حداقل در محیطهای دولتی) بر دورویی بنیاد گذاشته شده، چطور میتوان انتطار داشت که «جزایری که در حصار عقاید محکم خویش زندگی می کنند» وجود داشته باشند.
این ادعا که افراد باید محکم در حصار عقاید خود باشند تناقض داره با اون صحبتی که شما مطرح میکنید که در همین ادارات دولتی هم افراد با ذوق و اهل فرهنگ و هنر وجود دارند و فقط خود را نشان نمیدهند. زیرا اگر چنین افرادی وجود دارند، فقط تزویر میکنند و دیگر قائم به ذات خویش نیستند. مثل من که باید بزودی بروم و آن چنان تزویر کنم که به قول جناب صالحی حالم از خودم بهم بخورد که در آنصورت دیگر انسانی محصور در عقاید خود نبوده و جو بر من تاثیر گذاشته است یا نروم و از سازمان خارج شوم که اگر همه افراد اینگونه باشند، دیگر افراد متفاوت و اهل ذوق و هنر در محیطهای دولتی یافت نخواهند شد.
امیدوارم سرتان را درد نیاورده باشم.
ممنون که قابل می دانید و به این بحث ادامه می بخشید.
من از هر گونه صحبت و بحث مکتوب و غیر مکتوب استقبال میکنم. این جا نوشتن هم خوب است و هم نقایصی دارد. خوبیش این است که دیگران هم می بینند و دوستانی مانند جناب صالحی عزیز هم می توانند مشارکت داشته باشند. نقصش این است که هم آدم گاهی دچار خود سانسوری می شود و هم صحبت و نوشته نمی تواند خیلی طولانی باشد. به هر حال موضوع جالب توجهی است که یکی از معضلات جامعه ما محسوب میشود.
من این جا بحث را تا حدی ادامه می دهم که در ظرفیت اینجا باشد. اگر تمایل داشتید به من ایمیل بفرستید یا تماس بگیرید تا بحث به نحو دیگر هم ادامه داشته باشد.
اجازه دهید موضوع را از یک مفهوم پایه ای شروع کنم. و آن “عشق” است. من اعتقاد دارم که دنیا برای عشق به وجود آمده و آدمیان به سادگی به دو گروه تقسیم می شوند، آنها که عاشق می شوند و عاشق هستند و آن ها که نیستند. حالا یک معیار داریم به نام عشق که همه مفاهیم را می توان با آن اندازه گرفت. این عشق در کار، زندگی، مذهب و حتی حرف زدن معنی پیدا می کند. مثلن در مورد مذهب می توان دو آدم را باهم مقایسه کرد. آدم مذهبی عاشق، آدم مذهبی غیر عاشق. هر دو هم خوب. اما آن یکی که به خاطر عشقش می میرد و دیگری که نه… اما بیاییم در حیطه هنر، باز هم هنری که از عشق زاییده شده و هنری که از ذهن به دنیا آمده. حالا این دو آدم هنرمند یکی عاشق و دیگری غیر عاشق به حیطه یک اداره آمده اند. البته غم نان برای هر دو وجود دارد. حتی مسائلی دیگر که من در این جا تا حدی از گفتنش معذورم. با این حال من باور دارم که زیبایی در رفتار و کردار آن آدم عاشق جاری است. هر چند که در محدودیت باشد. هر چند مجبور است که گاه نگوید و گاه ننویسد. یک قطعه الماس در سطل زباله هم یک قطعه الماس است. از وجود الماس بودنش چیزی کم نمی شود. و آن چیزی است که من می گویم. یعنی عاشق باشی و در ذات خود وجود داشته باشی. حرف دیگر من این است که تا آنجا که می توانی از درون به برون زاده شوی و اگر نمی توانی، مسکوت باشی. زشت نشوی. لبخند زدن همیشه خوب است. درون ذهن شعر زمزمه کردن همیشه آدم را آرام می کند. موسیقی آرام حتی در گوشی گوش دادن، به آدم هویت می بخشد. این ها پرتوهایی هستند که در درجه اول اگر از عشق سرچشمه بگیرند، آدم را بزرگ می کنند، آدم را لایق می کنند. اما اگر کسی عاشق نباشد، گناه کار نیست. آدم غیر عاشق اهل هنر و ادبیات و حکمت عملی نیز می تواند فرد محترمی باشد.
اما ما حق نداریم کم مایه باشیم. ما حق نداریم کثیف شویم ما حق نداریم دروغ گو شویم….
سلام کاملاً با شما موافقم
شاید بتوان به این جمله دکتر شریعتی هم اشاره کرد : من رقص دختران هندی را از نماز خواندن پدر و مادرم بیشتر دوست دارم چرا که آنها از روی عشق می رقصند ولی پدر و مادرم از روی عادت نماز می خوانند.
واقعیت این است که بیشتر کارمندان دچار روزمرگی شده اند و از اینکه در یک اداره از صبح تا غروب(پایان ساعات کاری) در دیوارهای اداره محصور مانده اند دیگر خلاقیت و ایده پردازی هم ندارند مگر اینگه جور دیگری ببینند!
در اصالت عشق که حرفی نیست. اما انتساب این عبارت به دکتر شریعتی را نمی توانم تصدیق کنم. پدر دکتر شریعتی، استاد محمد تقی شریعتی بودند که علاوه بر این که حق استادی بر گردن دکتر شریعتی داشتند، فردی متشرع و قرآن شناس محسوب می شدند.