عرض شود که به دلیل مسافرت در روز جمعه نشد که وبلاگ را به روز کنیم. البته این موضوع را از روز قبل هم می دانستم ، برای همین تصمیم گرفتم که پنجشنبه بنویسم که مهمان آمد ، شنبه که برق رفت و حالا شده است یک شنبه تا ببینیم که می شود نوشت و یا نه عرض شود که حسابی در فکرم. به نظرم می رسد که باید کم کم کلید یک پروژه مهندسی مجدد در بهساد را فعال کنم ، هم در زمینه منابع انسانی ، هم در مورد بازاریابی و هم در زمینه تکنولوژی ، دیروز بود که در جایی در اینترنت می خواندم که سود بخش دلالی در ایران ۸ برابر سود بخش صنعت است و البته به نظر من ۸۰ برابر سود بخش نرم افزار ، با مهدی شهری که صحبت می کردیم به این نتیجه رسیدیم که فعالیت در بخش نرم افزار کشور یا عشق می خواهد و یا دیوانگی و یا هر دو که البته فکر کنم این موضوع در مورد هر دوی ما صدق می کند. به هر حال برای این عشق و دیوانگی باید برنامه ریزی کرد تا بزرگ شد. هر چند وقت یک بار گاهی وضعیت شرکت های رقیب را نگاه می کنم و می بینم که برخی از ما جلوتر هستند و برخی هم از ما عقب تر ، اما هر چه فکر می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که وقت تنگ است و رقابت سنگین … پس باید با برنامه ریزی بیشتر و بهتر و جدی تر به افقهای جدید بهساد فکر کرد. البته جدای این حرفهای خوب خوب ، قصد داشتم خاطره ای بنویسم از فرهنگ بهساد. معمولا در بهساد افراد جدید که می آیند کمی خجالت می کشند و به ویژه در موقع ناهار بسیار کم خوراک می شوند. یکی از همکاران خانم ما هم از این وضعیت مستثنی نبود. روز اول خیلی مظلومانه کنار میز غذا نشسته بودند و خیلی کم غذا خوردند. کمی این و آن به ایشان تعارف کردند که کارساز نشد. اما آقای مهندس منتظران از آن طرف سفره گفت “خانم … اگر نخوری مجبوریم غذا را بدهیم گربه ها بخورند هااااا….” اینگونه بود که این جمله وارد فرهنگ بهساد شد و با ورود هر تازه واردی چه غذا زیاد بخورد و یا نخورد رودربایستی ها خیلی زود مرتفع می شود…