تغییر هنجارهای کاری جامعه
شاید یکی از اشکالات من این باشد که خیلی در جمعهای غیر مرتبط با علاقه و کارم شرکت نمیکنم. برای همین بعضی چیزها را که کشف! میکنم برای تازگی دارد. از جمله:
من کار کردن را از سن ۱۹ سالگی یعنی ترم چهارم دانشگاه شروع کردهام. اولین کار رسمی من اپراتوری کامپیوتر بود. بعد مدتی به عنوان میرزا بنویس در دبیرخانه یک کنفرانس مشغول به کار شدم (با خودکار و ماژیک و قلم نی) و بعد از آن به تدریج کارهایم جنبه کارشناسیتر و اجراییتری پیدا کرد (رسم نمودار و جدول به وسیله کامپیوتر!) و مسئول سایت کامپیوتر دانشکده. در زمان دانشجویی انتظار دریافت پول بابت کارکردن نداشتم. همین که یک استاد حاضر بود در شرکت او کار کنم، برایم بزرگترین افتخار و ارزش محسوب میشد. البته درآمدی به فراخور هم داشتم از قرار ساعتی ۲۰ تومان ! حتی به پروژههای دانشجویی با این دید نگاه میکردیم که قرار است که پس از مهندس شدن، این کار را به صورت جدیتر در صنعت نیز انجام دهیم (زهی خیال باطل). برای همین بود که برای انجام پروژه درس طرحریزی واحدهای صنعتی، چهار شبانه روز بیدار ماندیم! و به نوبت چرت میزدیم.
یادم میآید که در سن ۲۳ سالگی که تازه از دانشگاه، فارغالتحصیل شده بودم، به همراه جمعی از دوستان به دنبال آخرین تکنولوژیهای نرمافزاری و کار در فلان شرکت و بهمان کارخانه بودیم. از اینترنت خبری نبود، برای همین ،کپی کمرنگ راهنمای یک نرمافزار، اگر پیدا میشد در حکم جواهر بود…. وفور فرصتهای کاری فراوان از یک جهت و توازن در خروجی دانشگاهها و اعتماد به نفس ذاتی من و امثال من باعث شده بود که حق انتخاب زیادی برای محل کار خود داشته باشیم و هر جا را که دوست نداشتیم با صدور یک بیانیه مفصل در محکومیت نقاط ضعف آن شرکت و ناتوانی مدیران آن! به راحتی ترک میکردیم. صد البته اقتضائات جوانی نیز در حد یک دانشجوی بیخبر از همه جای صنعتی وجود داشت!
اما چندی پیش در یک جمع خانوادگی حضور داشتم متوجه شدم که تفاوت افراد ۲۳-۲۴ امروز با ما در روزگاری که در همین سن بودیم چقدر زیاد است.
آن تفکرات آن سالهای ما کمتر به چشم میخورد. به نظر میرسد که با گسترش Fast Food در میان جوانترها، انتظار وجود Fast Job، Fast Wealth و Fast Welfare و دهها Fast… دیگر هم افزایش یافته است…
خوب که نگاه کنیم متوجه میشویم که شاید در تفکرات افراد همسن من نیز با افرادی در همین سال در ۱۶ سال پیش تفاوتهای زیادی وجود دارد. به نظر میرسد هنجارهای کاری جامعه در حال تغییر است. مصرفگرایی و ثروتگرایی تجملاتی و غیرسازنده به شدت در حال افزایش است. پُست مدرنیستی که بدون مدرنیست و بدون الزامات آن اتفاق بیفتد به شدت ویرانگر خواهد بود.
پینوشت: در کنار حجم زیادی از نوشتههای انتقاد از خود، اجازه بدهید که یک نوشته تعریف از خود نیز داشته باشم! قول میدهم به جایش بازهم انتقاد از خود بنویسم
پروژه طرح ریزی واحدهای صنعتی شیرین ترین پروژه بود ما با اینکه از اول ترم روش کار کردیم اما ۲ شب قبل تحویلش نخوابیدیم.
اقای اواژ اون شرایط بعد از فارغ التحصیلیتون حالت کنایه داره یا جدیه ؟
همه مواردی که عرض کردم، جدی هست.
اگر اجازه بدید من به عنوان یه جوون ۲۲ ساله کمی اعتراض دارم اما با خیلی هاشم موافقم
شرایطی که خودتون بتونین کاری که دوس دارین انتخاب کنین و از کاری که فک میکنین مناسب شما نیست براحتی انصراف میدین اینقدر برام ایده ال بود که فک کردم دارین کنایه ای صحبت می کنین . من و هم سن و سالام نمی خوایم یه شبه مدیر شیم اما فک می کنم توقع زیادی نباشه که بخوایم کاری پیدا کنیم که بهش علاقه داریم واز انجام اون احساس خوبی داشته باشیم .
وقتی ۴ سال از عمرتو صرف درس خوندن تو دانشگاه میکنی هیچ فرقی با کسایی که دنبال مدرکن و اسمشون هم دانشجویه فرقی نکنی درد بزرگیه .
این فقط مسایل درسی و کاره مسایل دیگه بماند
درسته که وقتی پدرا به پسراشون میگن وقتی هم سن و سال تو بودم یه خونواده رو می چرخوندم و مادرا به دختراشون میگن وقتی هم سن و سال تو بودم ۲ تا بچه داشتم ما می خندیم اما ……
این که کاری رو که دوست داریم انتخاب کنیم و از کاری که دوست نداریم به راحتی انصراف بدیم، در حال حاضر هم وضعیت فارغالتحصیلان دانشگاههای خوب ایران هست و نسبت به زمان آقای آواژ فرقی نکرده.
کافیه یه بار سعی کرده باشید از این دانشگاهها نیرو استخدام کنید، منظور بنده را متوجه خواهید شد!! ما یکبار در همکف دانشکده کامپیوتر شریف یک آگهی استخدام با شرایط مناسب زدیم، در طول یک ماه فقط و فقط یک نفر درخواست داد!
اجازه بفرمایید به نوع دیگری عرض کنم. در حال حاضر فارغ التحصیلان توانمند و البته خوش شانس دانشگاه های خوب ایران وضعیت بهتری نسبت به سایرین دارند.
فرقی نکرده!!!!!!!!!!
چند تا از دوستان و اشنایانی رو میشناسم که فارغ التحصیل کارشناسی ارشد دانشگاههای خوب تهرانن وقتی واسه کار برگشتن شهرستان که بیچاره ها از هرچی درس خوندن بود پشیمون شدن
جه قدر بده که هرکی فک کنه فقط خودشه که داره تلاش می کنه واز اون بدتر اینه که به اندازه تلاشت نتیجه نگیری و همین چیزاست که فکر رفتن و میندازه تو ذهنمون
به عنوان کسی که چندین سال از ۱۹ سالگی فاصله دارد باید عرض کنم که هنوز هم در بین جوانان امروزی آدمهایی پیدا میشوند که به همین اندازه به کار عشق و علاقه دارد. دلیل دیده نشدنشان وجود نداشتنشان نیست بلکه هیاهوی همین گروهی است که شما توصیف کردید.
اما آن چیزی که مایه تاسف است سیل مهاجرت بی پایان آنها به آن سوی آبهاست…
با شما کاملن موافق هستم.
اجازه بدهید به این نکته هم اشاره کنم که هنوز هم در بین آن جوانهایی که به کار عشق و علاقه دارند، آدمهایی پیدا میشوند که ماندن و کار کردن در ایران را علیرغم داشتن امکان مهاجرت به خارج ترجیح میدهند (و اتفاقاً اینها هم سر و صدایشان خیلی کمتر از آنهایی است که آن ور آب میروند). دیروز به یکی دیگر از اینجور آدمها در بین دوستان برخورد کردم و کلی شارژ شدم.
من هم کاملا موافقم. و این نقد رو به آقای آواژ دارم که ایشون هم دارن به این هیاهو دامن می زنن. متاسفانه امثال ما هم از هم نسل های خودمون و هم از بزرگترها ضربه می خوریم. بد نیست وقتی می گین “تفاوت افراد ۲۳-۲۴ امروز با ما در روزگاری که در همین سن بودیم چقدر زیاد است.” به اونهایی که دیده نمی شن هم فکر کنین!
سلام افشار ،
زمانی که برنامه نویس (بدون هیچ پشتوانه مالی) و فقط با تکیه به دانش خودش قادر به فراهم ساختن یک زندگی خوب در “اینجا” نباشد مجبور است برای رسیدن به کیفیت بهتر زندگی به “آن سوی آب ها” مهاجرت کند..
شاهین با آن که با خروج هر شخص با استعداد از مملکت کلی ضرر به تک تک آدمها وارد میشود ولی متاسفانه باید بگویم که با حرفت موافق هستم. زندگی شوخی بردار نیست. گاهی اوقات توان مقاومت در برابر فشارها وجود ندارد و چارهای جز مهاجرت نمیماند.
آقای آواژ عزیز
انتقاد از خودهای شما هم اگر دقیق نگاه کنیم همه تعریف است قربان.
من را دچار نوستالژی کردید
من از ۱۳ سالگی شروع کردم به کار، و چقدر خوب بود و هست. اصلاً فکر کنم اگر روزی کار نکنم میمیرم.
اما معتقدم جوانهای امروز هم خیلی زحمت کش هستند، من و شما یادمان رفته که ما چقدر سر در گم بودیم و نسبت به آینده نامطمئن. در عوض دائم (خودم را میگویم) به همین جوانها (که یکیشان پسرم است در همان سنو سال ۱۹ سالگی و دانشجوئی) از همین افتخارات خود میگوئیم و اینکه ما از کی کار میکردیم و ….
این به آنها القا شده که ما خیلی میدانستیم، خیلی توانا بودیم از اول همه چیز را میفهمیدیم و آنها نه.
در مقابل یادتان باشد که آن روزها حاشیه خیلی کم بود. نه اینترنت،نه چت، نه توئیتر، و نه حتی یک ایمیل کوفتی.
یادم هست که دستگاه main frame داشنگاه که حتما معرف حضورتان هست، آخر دنیای ما بود. یادم نمیرود وقتی در ترم آخر PC را زیارت کردم و Edlin را آموختم (راتس کسی edlin را میشناسد؟) چه عالمی داشتم. …
اما آنها امروز با بمباران اطلاعات و حاشیه و امکانات مواجهند و من به عنوان یک پدر هیچ دفاع مناسبی برای آنها فراهم نکرده ام ….
همیشه در وبلگ هم گفته ام که باید از چشم دیگران نگاه کنیم…
آنها ما را قهرمانان جنگ، انسانهای بسیار پخته (زیادی پخته) ای میبینند که اصلاً نمیتوانند بر ما غلبه کنند یا حرفشان را بدون شکست در مقابلمان بزنند. اما ما در مقابل نسل قبل چنین حسی نداشتیم . آنها به ما این حس را نداده بودند، آنها ما را پروراندند، ما چه کردیم؟
در همان جمع فامیلی، کسی از آن جوانها جرات داشت تا در مقابل شما حرفی بزند؟ و محکوم نشود که خطا کرده؟
ما به جوانها کمتر اجازه میدهیم که ما را شکست دهند، آنها به ما و این کار نیاز دارند…
خلاصه آنکه، آواژ عزیز، این جوانها به نظرم آینه عملکرد ما هستند….
آی حوانها، تو رو خدا شما هم کمی تکان بخورید….اگر ما میدان نمیدهیم، اگر ما بلد نیستیم که سرمشق باشیم، شما حقتان را بگیرید که میدانم چقدر شما خوبید.
با آقای محبی عزیز هم سخت موافقم… این ها زیادند، شاید باید چشمها را شست…
شرمنده که طولانی شد…
سربلند باشید
آقای کمالیان عزیز:
مرا به فکر فرو بردید. شاید بخشی عمده از مطالبی را که می خواستم بیان کنم، علی واحد عزیز در ذیل همین نوشته، مرقوم کرده است. تنها چیزی که می توان گفت این است که جوانترها (چون ما هم هنوز جوانیم!) آینه عملکرد ما به تنهایی نیستند، بلکه بخش کمی از عملکرد ما در رفتار آنها منعکس می شود. همانگونه که فرمودید، اینترنت، ماهواره، چت و بیش از هر چیز فضای جامعه در رفتار آنها تاثیر گذاشته است. این تاثیر نه در رفتار آنها که شاید در رفتار فردی مانند من هم وجود دارد.
وقتی که دیده می شود فردی در مدت ۳ سال، ۳۰۰۰ میلیارد تومان فقط اختلاس می کند و ده ها برابر آن ثروت به هم می زند. وقتی می بینید که فلان آقازاده یک شبه مولتی میلیاردر می شود. وقتی که حتی بر خلاف زمان ما به دست آوردن مدرک دکتری هم با کمی خرج کردن از آن ثروت افسانه ای ممکن است. چرا خون دل بخورد؟!
جایی به نقل از یکی از اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی می خواندم که گناه کبیره ای که در این مملکت اتفاق افتاده است این است که علم و دانش به مدرک تبدیل شده است و مدرک به یک کالای قابل خرید و فروش! در این شرایط این جوانترها (که البته طبق گفته افشار محبی گرامی در بین آنها افراد زحمتکش هم وجود دارد) معلول شرایط جامعه می باشند و شاید از شما و من نیز کمتر کاری بر بیاید.
آقای کمالیان، باید بگم که پسر شما آدم خوش شانسی هست! من معمولا با پدر مادرها(اکثر آنها!) که حرف می زنم اگر حرفم موافق باشه می گن تازه شما اول راهید و یادتون نمی آید و فلان. اگر مخالف باشد هم که کلا اون حرف به آخر نمی رسه!!! در مورد صحبت آقای آواژ هم باز باید یک چیزی بگم. آن آقایی که ۳۰۰۰ میلیارد اختلاس کرده، توی خونه پای فیسبوک ننشسته بوده اختلاس کنه. اون آقا پروژه اتوبان کناره دریای خزر رو داشته، شرکت فولاد رو خریده و بعد از اون به شدت سروسامونش داده. هیچ وقت رشوه های کلان و LC تقلبی اون آقا مورد تایید من نیست. ولی اینکه بشینیم بگیم تو این مملکت اختلاس میلیاردی می شه پس من واسه چی زحمت بکشم توجیه تنبل هاست. و متاسفانه توی جامعه ما پر از تنبل هاییه که به دنبال بهونه می گردن. اختلاس ۳۰۰۰ میلیاردی و دکترای تقلبی هم بهونه های خوبی بود!
آقای کمالیان عزیز
مطمئنا شما به عنوان پدر یک جوان ۱۹ ساله شناخت بیشتری نسبت به جوانها از ما دارید.
اما باورکنید ما به آنها فرصت نقد خود را می دهیم، فرصت یادگرفتن را هم می دهیم. فرصت اشتباه کردن را هم می دهیم. اما باز…
راستش من با این قضیه که تمایل جوانهای امروزی به بدست آوردن همه چیز در اولین زمان بسیار قوی است موافقم. چون همان ابزارها که گفتید در اختیارشان است. وقتی می توانند در کسری از ثانیه مرزها را پشت سربگذارند فکر می کنند در تحصیل و یا کار هم می توانند به آن شکل عمل کنند. به عنوان کسی که تجربه تدریس دارد دیده ام که دانشجویان قدیمی تر حوصله بیشتری برای اجرای پروژه داشتند و با وسواس بیشتری کار می کردند، اما دانشجویان جدید تر دنبال حل پروژه مثلا از طریق جستجو در گوگل بودند! کدهای آماده. نمی گویم کپی می کردند اما دوست داشتند پروژه سریعتر به نتیجه برسد و این یعنی از دست دادن جنبه های اموزشی قضیه.
در کار هم همین است. همه ما عادت کرده بودیم که باید پله پله بالا بیاییم تا تجربه کسب کنیم. اما می بینم خیلی از کسانی که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل می شوند حاضر نیستند از کارهای سطح پایین تر شروع کنند و دوست دارند یکشبه مدیر و رئیس شوند.خیلی ها حتی حاضر نیستند برای به دست اوردن کار مناسب یک مقدار انرژی و وقت بگذارند و آموزش ببینند. دوست دارند به ساده ترین روش و سریعترین راه یک کار ساده و اصطلاحا پشت میز نشینی به دست بیاورند.
این را هم بگویم که این مساله عمومیت ندارد و همانگونه که آقای محبی هم اشاره کردند هنوز هم آدمهای پرتلاش -به زعم ما- وجود دارند که برای کار می جنگند و حاضرند برای یادگیری سختی ها را تحمل کنند که متاسفانه بیشتر آنها یا تا کنون رفته اند و یا در حال رفتنند و یا از اینکه نرفته اند آنقدر افسرده اند که دیگر انگیزه ای برای کار ندارند!
همین!
قبول نیست. چند نفر به یک نفر؟ شاید هم چند نفر به نیم نفر، شما دوتا،یکی با D یکی با I حمله میکنید و حتما من از پس بر نخواهم آمد، اما بگذارید دست و پائی بزنم:-)
من قبول دارم که شاید به جوانها فرصت داده میشود، اما چه فرصتی؟ فرصت میدهیم تا خود را با ما مقایسه کنند، ما را نقد کنند، اما چه کسی برنده است؟ مسلماً ما برنده هستیم متاسفانه.
دوستان عزیز، مشکل این است که ما “فکر میکنیم” داریم میدان میدهیم، به زبان خود و با فرهنگ خودمان. همانطور که آنها هم “فکر میکنند” دارند تلاش میکنند، آنها هم به زبان و با فرهنگ خودشان. این است که همدیگر را نمیفهمیم و این گپ دائماً بزرگتر میشود.
قویاً اعتقاد دارم که شرایط امروز از جهاتی خیلی بدتر از زمان ماست. فاصله طبقاتی بسیار بیشتر است، ترسهای جوانها از آینده به مراتب بزرگتر است، در تمام جهان همین است، در یک نگاه ساده،جمعیت چقدر بیشتر شده است؟
وقتی که جوان اصلاً هیچ نسبتی بین حقوق و تلاش و قیمت یک خانه نمیبیند، چقدر اضطراب به او وارد میشود؟ آن اضطراب را چه میکند؟ به شرکت من و شما میآورد، اما ندانسته.
من و شما کجا مدیر شدیم؟ کی دلمان خواست شرکت داشته باشیم؟ آنها چطور؟
واقعاً ما متهمیم.
اما تمام اینها به مفهوم عدم قصور آنها نیست. اصلاً در هر بحثی، تمام حق نزد یک طرف نیست.
به نظرم، همانطور که بارها به تمام همکارانم گفته ام، و در جایگاه یک کارمند، چنین نیز کرده ام، این کارمند است که باید گام اول را بردارد. اول باید نشان دهد که مفید است،که برای سازمان مفید است، بعد طلب حق کند. کدام سازمان عاقلی حاضر نیروی به درد بخورش را به راحتی از دست بدهد؟ مشکل این است که به علت افزایش پلیدی ها، جوانها هم یاد گرفته اند “زرنگ” باشند. اول میخواهند چار میخه کنند و بعد کا رکنند. این است که نمیشود.
آنها در انتخاب هم مشکل دارند. شاید بگویم در نگرش مشکل دارند. این مشکل هم ریشه در خانواده ها دارد. ما میخواهیم بچه هایمان را ضد ضربه بار بیاوریم، یا بهتر است بگویم حمایت کنیم، آنها را از خطا، از اینکه کلاه سرشان برود و … میترسانیم. این غلط است.
قدیمیها بچه ها را میفرستادند جائی که کلاه سرش برود تا یاد بگیرد. ما عمداً نمیفرستیم.
باور کنید بارها پسرم را تشویق کرده ام که خر باشد. که کلاه سرش برود. که گول بخورد. که ببازد. اما به نظرم فقط کلامی، شاید رفتارم پیام دیگری به او داده، نمیدانم.
دوستان عزیز ما باید نقش بسیار بزرگتری بازی کنیم….
روی دیگر سکه…
شما چند نیروی برجسته داشته اید؟ مگر آنها از کجا آمدند؟ فقط چند عامل به هم گره خورد و آنها شدند این که هستند.
این را هم بگویم که تناسب شاخصه های رفتاری فرد، با مدیرش و کارش هم خیلی مهم است. طرف را راه می اندازد و خیلی زود به نتیجه میرساند. درست مثل ماشینی که بخواهید در سربالائی با هل روشنش کنید یا در سرپائینی…
لینکی به این بحث در وبلاگ خواهم گذاشت…
مرسی آقای آواژ
سربلند باشید
واقعیتش این است که ما می دانیم ویتامین D شما چقدر بالاست، پس فکر می کنم هرچقدر هم D آقای آواژ , ] من دست به دست هم بدهند زورشان به آن D نخواهد رسید!
بگذریم.
جناب کمالیان
من با شما بسیار موافقم که شرایط جامعه و دنیا پیچیده تر و سریعتر شده و نسل جوان دردسر بیشتری در پیدا کردن راه خود دارد، از آن رو اختلاف طبقاتی را هم می بیند و می داند تنها با مهندس شدن یکشبه خانه و ماشین پیدا نخواهد کرد. قبول.
اما این وسط من کارفرما دچار مشکل شده ام. باید به جا و یا در کنار نیروهای باتجربه ام نیروی جوان و پرانرژی استخدام کنم تا جانشینان مناسبی داشته باشم برای آینده و بتوانم راحت تر توسعه بدهم، اما کسی را پیدا نمی کنم.
آنقدر انگیزه های خوب و مشوق های کاری می گذارم که هر کس که بماند و پله پله بتواند مسؤولیت تحویل بگیردرا دلگرم کند باز هم نسبت به مشوق های اقتصادی بیرونی ناچیز است.
مگر من چقدر می توانم مثلا به یک کار پشتیبانی سطح مقدماتی حقوق بدهم. طبیعی است که مهندس جوان تازه استخدام شده هم می بیند با این حقوق حالا حالا ها خانه که هیچ، یک ماشین هم نمی تواند بخرد.
طبیعی است که به قول شما اکثریت جوانها رو می آورند به “زرنگی” و ره یکساله را یک شبه رفتن. شغل های کاذبی مانند دلالی و یا بازاریابی شبکه ای و … رونق می گیرد و در ان سو کارهای تخصصی رنگ می بازد. آن عده همه که واقعا می خواهند کار تخصصی بکنند، ترجیح می دهند در کشوری آن را انجام دهند که آینده بهتری داشته باشند و با یک دلال و یا بساز و بفروش مقایسه نشوند.
من مصلح اجتماعی نیستم. اصلا هم برنامه ای برای اصلاح اجتماع ندارم. اگر هم داشته باشم اثرگذاریم آنقدر نیست که تغییری در شیوه تحصیل یا کار آدمها و یا ارزشها بگذارم. نمی توانم این را تغییر دهم که داشتن خانه و ماشین و درآمد چند میلیونی یک ارزش نباشد. من یک کارفرمای ساده در یک شرکت کوچک نرم افزاری هستم که با این آدمهای جوان باید کار کنم. هرچقدر هم تلاش می کنم به آنها بگویم که پله پله و با صبر شما هم به همه چیز می رسید باور نمی کنند(واقعیتش آن است که حق دارند، با این سونامی تورم خودم هم دیگر باور ندارم!) پس چه باید بکنم؟ چطور باید با این نسل شتاب زده کنار بیایم؟چطور باید دراین فضای ملتهب نیرو تربیت کنم و نیرو بسازم.
الان زمانی است که می دانم اگر چهار پنج نفر نیروی خوب به تیم اضافه کنم می توانم یک بخش از بازار را لوله کنم! اما همین پیدا نکردن این چهار پنج نفر نیروی مورد نیاز شده عامل بخش عمده ای از مشکلاتم درشرکت!
قبول ندارید؟
همین!
منهم با شما موافقم که ما مصلح جامعه نیستیم، با اینهم موافقم که مشکلات امروز شرکت را نمیتوان با یک کار ریشه ای ده – بیست ساله، حل کرد. ولی با این نظر که میگویید “برنامه ای برای اصلاح جامعه ندارم و یا اگر هم داشته باشم اثرگذاریم آنقدر نیست که تغییری در شیوه تحصیل یا کار آدمها و یا ارزشها بگذارم.” کمی مخالفم.
مشکل ماها در جامعه ایران، اینه که همه کارها را یکی دیگه باید بکنه تا ما بتونیم شرکت داری کنیم! خودمونو با جوامع پیشرفته امروز نباید مقایسه کنیم. اگر مقایسه ای اتفاق بیفته با دیروز جامعه پیشرفته امروز باید باشه! بنظر من، اگر ما صاحبان کسب و کار، بجای اینکه فقط (تاکید میکنم فقط) به ۴-۵ نیرو برای استخدام امروزمان فکر کنیم، به این فکر میکردیم که مثلا ۷-۸-۱۰ شرکتی، بیاییم، یک دوره آموزشی طراحی کنیم در حد ۱۰۰۰ ساعت، و به یکی از آموزشگاههای کامپیوتر بدیم و بگیم آقا این دوره را برگزار کن، درآمدش و سودش هم مال خودت، توی بازاریابی آنهم ما کمک میدیم اینطور که خروجی این دوره شما را ما در شرکت به عنوان کارآموز و بعدا در صورت موفقیت به عنوان کارمند با حقوق خوب استخدام میکنیم. حالا توی اون ۱۰۰۰ ساعت بیاییم روی بچه های سالهای دبیرستان کارکنیم، یادشون بدیم که چطوری باید فکر کنند، چطوری باید پول دربیارن، چطوری باید با اینترنت و کامپیوتر و امثالهم برخورد داشته باشند، چطوری باید طرح بزنن و خلاقیت به خرج بدن. چطوری باید شکست بخورن و اشتباه کنن.
مشکل بنظرم اینجاست که هیچ کس به فکر آموزش نیست. دوره های رنگ وارنگ .net و opensource و جاوا و چه و چه برگزار میشه اما دریغ از اینکه یکی از مثالهایی که زدم جایی تدریس بشه.
این ۱۰۰۰ ساعت، امروز مشکل شما را حل نمیکنه ولی یکسال دیگه، نیروهایی را میشناسید که میتونن به کمک شما در حل مشکلات شرکت بیان بدون اینکه شما ریالی هزینه کرده باشید!
دقیقا همان مطلبی بود که در ذهن من شکل گرفته بود. ممنونم.
در تایید صحبت شما آقای وفای عزیز؛
من از پدرم، خیلی چیزها آموختم. (کی هست که از پدر و مادرش آموزش ندیده باشه!) دوتاش خیلی توی ذهنم مانده، یکی زمانی که میخواست کوه نوردی یادم بده، یک راسته از کوه را نشان داد و گفت میری تا به اونجا برسی و برگرد. یکسری اصول اولیه را هم در مورد انتخاب درست مسیر و ندویدن و نپریدن و اینها گفت. رفتم، رسیدم و خوشحال بودم که به تنهایی و مستقل میروم و کسی مواظبم نیست. بعد شروع کردم به برگشتن، ترسیدم، خیلی ترسیدم، به طوری که اصلا نمیتوانستم حرکتی انجام بدهم. حتی نمیتوانستم فریاد بزنم! شاید به اندازه ۵ دقیقه ای که گذشت، صدای پدرم را شنیدم که از پشت سر میگفت، پای چپ را بیار پایین، میرسی به جای محکم، بعد از دستات کمک بگیر! همین! و من یاد گرفتم. چون هم وحشت را آموختم، هم تنهایی را، هم مستقل بودن را، و هم فکر کردن را!
—-
ولی امروز که خودم یک پدرم، وقتی میخواستم به پسرم، دوچرخه سواری را یاد بدم یا خرید کردن یا حتی کارهای کوچیک دیگه، علی رغم اینکه به خودم نهیب میزنم که بذار تجربه کنه، بذار زمین بخوره، بذار به قول شما کلاه سرش بره! ولی میترسم. جنس جامعه یک جور دیگه هست انگار، یا شاید ما بزرگترها ترسو تر شدیم و محتاط تر از پدرها و مادرهامان. بدجوری بچه ها را داریم کنترل میکنیم و به جای اونها فکر میکنیم و تصمیم میگیریم و گاهی اجرا میکنیم.
—-
میخوام بگم با این قسمت بحث که ماها نمیگذاریم چون فکر میکنیم خیلی برتریم مخالفم. ماها نمیگذاریم چون میترسیم. چون شتاب جامعه خیلی سریعه، چون سرعت انتشار اطلاعات درست و غلط خیلی زیاده و گاهی اینقدر نزدیکن که خودمون به سختی میتونیم تمیز بدیم بین درست و غلطو! میخوام بگم اول خودمون باید یک دوره آموزشی بریم تا با دنیای اطرافمون کنار بیایم. اون وقت میتونیم راهنمای خوبی برای جوانها باشیم.
منهم به پیروی شما و با اجازه آقای آواژ، در وبلاگ به این نوشته لینک میدهم.
آقای کمالیان عزیز:
ما کتک خورمون ملسه! به خصوص اگر بخواهیم از بزرگان کتک بخوریم!
با قضیه FAST که در نوشته آمده و علی واحد هم به آن اشاره کرده، شدیدا موافقم. با اجازه شما، یک مقداری آنرا تعمیم میدهم به خودمان هم! یعنی این درست که زمانی، ما برای به دست آوردن چیزهایی، مبارزه میکردیم، کنکاش میکردیم، گاهی برای آمدن یک سی دی MSDN (اولین سری) بیش از یکماه منتظر میشدیم تا از آمریکا عزیزی آنرا بخرد و پست کند و بعد در اداره ارشاد بازش میکردیم که محتوایش بد(!) نباشد (اصلا نمیفهمیدند چی هست) و بعد با شوق مینشستیم تا بازش کنیم و نصبش کنیم و ای دل غافل که یکیش خراب بود و دوباره پروسه از نو!
اما امروز چه؟ خودمان هم برای به دست آوردن موضوعات خیلی ساده، اولین کاری که میکنیم جستجو در گوگل است. خیلی خویشتن داری میخواهد که سراغش نروی. حالا جوانترها این مشکل را دارند که آن دوران ما را درک نکرده اند. و لذا اصلا یاد نگرفته اند که باید برای چیزی انتظار کشید، صبر کرد، سختی کشید تا به دست آورد. در نتیجه بسیاری از کسب و کارها هنوز شروع نشده محکوم به شکست میشوند. بسیاری استعدادها هنوز گل نکرده افسرده میشوند و این البته مختص ایران هم نیست.
درست می گویید. من قبلا هم در این باره نوشته ام که اینترنت ابزار سطح گرایی در کار شده است. برای همین به تازگی روشی در شرکت به کار گرفته ایم که کارآموزان حق ندارند در طول مدت کارآموزی از اینترنت استفاده کنند و فقط باید از کتاب برای یادگیری استفاده کنند.
فارغ از موضوع اصلی، روش جالبی برای تربیت کارآموزهاست!
روش جالبی است. یادم میاد اواخر دهه شصت و اوایل سالهای دهه هفتاد، با بچه هایی که زیر نظر من کار میکردن، یک قراری گذاشته بودم و اون اینکه تا مستندات کاغذی شون رو کامل نکردن، حق ندارن پشت کامپیوتر بشینن و کد بزنن. خیلی از بچه ها، دمغ میشدن و حوصله اشون سر میرفت، چون حس و حال نوشتن نداشتند و پشت کامپیوتر نشستن و کد زدن فالبداهه خیلی بیشتر به همه شون (و همه مون) میچسبید. چون سریعتر به نتیجه میرسیدیم. گاهی حتا اینطوری قرار میزاشتیم که در طول روز، فقط یکبار یا حداکثر دوبار اجازه کامپایل کردن برنامه نوشته شده را دارند. اینطوری مجبور بودند، دقیقتر فکر کنن و دقیقتر برنامه نویسی کنند تا احیانا چیزی جا نمونه.
اون زمان بچه ها بد جوری از دست من عصبانی بودند، ولی الان هر کدومشون هم یک پا کامپایلر شدن!!! هم توی طراحی و تحلیل حوصله اشون زیادتر شده. فکر میکنم باید یک مقداری همانطوری که شما هم گفتید، محدودیتهای اجباری خود ساخته، به وجود بیاد تا فکر کردنها را زیاد کنیم!
راه حل شما غیرمنطقی است. بجای اینکه سرعت رشد را بالاتر ببرید، چون نمیتوانید رقابت کنید، سرعت گیر گذاشتهاید.
آقای سعید عزیز
سرعت همیشه بالا رفتنش مفید نیست. مثل آن است که چون موافق سرعت رشد هستیم، پس کلا کشاورزی دیمی را حذف کنیم و برویم گلخانه درست کنیم و با گرما و سرما و نور کاذب گل و گیاه و میوه رشد بدهیم. یا مثال بارزتر، چون دنبال سرعت هستیم، پس همه غذا ها را با زودپز و مایکرو فر بپزیم. در این شرایط خیلی از غذاهایی که زمان بر هستند برای پخته شدن، یا خیلی از میوه ها بدلیل شرایط خاصشان، بی مزه و بدون خاصیت خواهند شد. همانطور که نوعا در میوه های گلخانه ای این را به عینه دیده ایم. هر چیز به جای خود نیکو است. باید همه مراحل رشد طی شود تا چیزی به ثمر نیکو برسد. صرف سرعت، ما را به هدف اصلی میرساند ولی بدون آنکه این هدف استوار و پایدار باشد.
بگذارید مثالی بزنم: مسجد شاه اصفهان که ساخته شد، قبل از زدن گنبدش، معمارش غیب شد. شاه عجله داشت که مسجد سریعتر تمام شود و به معمار فشار میآورد ولی معمار یک شبه غیب شد. و تا یکسال پیدایش نشد. دستور جلبش صادر شد و دنبالش گشتند برای توبیخ! پس از سالی خود برگشت خدمت شاه و عرض کرد برویم کنار دیوار مسجد، رفتند دیدند زنجیری از بالای دیوار آویزان کرده و این زنجیر به قدر یک متر روی زمین است. گفتند جریان چیست؟ گفت این زنجیر پارسال به اندازه دیوار مسجد بود و دیوار به اندازه یک متر نشست داشته، اگر پارسال سقف را زده بودم امروز سقف فرو ریخته بود.
شاه یکسال مجبور شد، صبر کند، معمار به قول شما سرعت گیر گذاشته بود. یک پروژه یکسال به زعم ما امروزی ها تعلیق بود اما امروز می بینیم که مسجد پس از ۲۰۰ سال هنوز یکی از اعجابهای معماری جهان است.
در ادامه، اینکه من در خصوص اینکه اینکارما باعث ایجاد سرعت گیر در رشد شده باشد با شما موافق نیستم. برعکس ما سرعت گیر برای عدم رشد گذاشتیم. بنظرم با اینکار رشدی سه وجهی اتفاق افتاد :
۱. رشد در برنامه نویسان که بدون دقت سریع شروع به کد زدن و دائما کامپایل کردن و دیباگ کردن نکنند. و کدهای محکم و قابل اعتماد بنویسند.
۲. رشد در سرعت تحویل کار به مشتری : با وجودی که در اول بنظر میرسید اینکار سرعت را بگیرد ولی چون میزان سعی و خطاها کم شده بود و بازگشت از دیباگ و اصلاح مجدد خود آسیبی به بقیه کار نمیزد، سرعت در مجموع بالاتر رفت (مثال اینکه اگر یک برگه تایپ شود با سرعت کمتر ولی بدون غلط، معمولا خیلی بهتر از یک تایپ سریع است با غلط که حتما یکی از غلطها از چشم ویراستار می افتد)
۳. رشد در فروش شرکت : چون محصول بصورت پکیج آماده میشد، هنوز مشتریانی را داریم که بدون پشتیبانی، از این نرم افزارها بمدت ۲۰ سال است استفاده میکنند بدون مشکل
آقای مهرداد جوان عزیز
من مخالفم که ما میترسیم. نسل قبلی ما با صبر بزرگ شده بود. ما نشدیم، حداقل نسل بعدی من نشده. این یعنی روشهای قدیمی امروز جواب نمیده. روش پدران ما خوب بود، برای اون زمان. شاید نه برای امروز.
بخشی از این داستان هم تغییر روشهاست و معیارها.
در زمان گذشته کسی که اندکی بیماری داشت، زنده نمیماند، اما امروز اینطور نیست. خیلی از آدمهای با قابلیت ۵۰ هم در کنار ۱۰۰ ها هستند.
ما با آن گزینه آموزشگاه خیلی موافقم، کیف کردم از این ایده.
این کاملاً عملیاتی است، اما دراز مدت است. شاید به درد شرکتهای کوچک نخورد.
من با تعدد استخدام موافقم. من باور دارم که خیلی ها دنبال کارند. خیلی موارد استثنائی دیده ام که خود من اگر بودم آنها را نمیدیدم. چون جور دیگری نگاه میکنم.
باید باور کنیم که ما آدمهای ۱۰ سال جوان تر را درک نمیکنیم. به زبان خودمان میدان میدهیم، آنها هم نمیبینند.
مگر میشود قبول کرد که در عین واقعیت، شرکتی به دلیل نداشتن نیرو رو به اضمحلال برود و این همه آدم بی کار هم دنبال کار باشند؟
رسالت ما کجاست؟
انگیزه دادن ما چرا فکر میکنیم بی نقص است؟ (این را به خودم هم میگویم)
من هم از این مسائل کم ضربه نخورده ام. نه فقط از جوانها، حتی از پخته تر ها هم….
بیائید فکری بکنیم.
آقایان، پیشنهاد میکنم در وبلاگهایمان بحثی راه بیندازیم که جوانها بیایند و بگویند ما چه کنیم که بیایند و بمانند….
مطمئنم از پاسخهای آنها به شدت همگی متعجب خواهیم شد، اگر بیایند….
مشکل در فاصله است، در گپ است، در عدم درک است، از توقع درک شدن است….
این البته نظر من است و لا غیر
سربلند باشید
آقای وفای عزیز
با صحبت شما ( با کمی تغییر و اصلاح) و پیشنهاد شما (بصورت کامل) موافقم و آمادگی کامل خودم را برای اجرای پیشنهاد شما بصورت نظر سنجی و یا مباحثه در وبلاگها و یا بصورت ایمیلی اعلام میدارم.
مرسی
من مطلب کوتاهی با لینک به اینجا در وبلاگ قراردادم.
http://thomasint.blogfa.com/post-133.aspx
ببینیم چه میشود
هر چند با ایده شما موافقم اما ان را عملی نمی دانم.
ببینید انتظارات ما از محیط کار کم نیست. همه ما در ایران شرکت ها را مثلا با گوگل مقایسه می کنیم در حالیکه خودمان را با کارمند گوگل مقایسه نمی کنیم.
در ایران که هستیم کسی به ما از گل نازک تر بگوید دنیا را روی سرمان می گذاریم، خارج از ایران که رفتیم حاضریم برای پول ، بدترین کارها را هم انجام دهیم.
منظور اصلی من این است که سطح انتظارات ما با سطح کاری که انجام می دهیم برابری ندارد.
چند سال پیش برنامه نویس خوبی داشتم که به او گفتم شما از من حقوق نمی گیری، هر چقدر که پول بخواهی می گیری و واقعا هم به این قضیه عمل کردم. برای من مدیر شرکت اگر یک نفر نیروی کار، خوب باشد و پرتلاش ، هر چقدر هم در توانم باشد خواهم گذاشت.
مشکل آن است که بسیاری از ما منتظر هستیم بهترین جا را برای کار پیدا کنیم تا خودمان را نشان بدهیم بدون اینکه فکر کنیم اگر ما بهترین کارمان را نشان دهیم، بهترین جا ها خودشان ما را پیدا می کنند.
همین!
من با ایده شما موافقم. البته تا آنجا که یادم می آید چند سال پیش فکر می کنم افشار محبی عزیز یا امیر مهرانی (نمی دانم) چنین کاری را انجام داد. اما تکرار موضوع با توجه به تغییر (بخوانید بدتر شدن) اوضاع و فراموش شدن نتایج بررسی قبلی بسیار مناسب می باشد. موافق بودن من با پیشنهاد جنابعالی البته به معنی مخالف بودن با نظر آقای واحد عزیز نیست. چرا که من هم کاملن مانند ایشان فکر میکنم. ولی در هر جهت فکر می کنم هر تلاشی که به روشن شدن موضوع بینجامد ارزشمند خواهد بود.
من شک ندارم که معدود افرادی در این بحث مشارکت خواهنند کرد، اما یک سوالم بی پاسخ ماند: پس رسالت ما چیست؟
مگر همان همکار آقای واحد نرفت؟ مگر همکاران من نرفتند؟ ما چه کردیم؟ کدام حرف را از دهان خود آنها شنیدیم؟
ببینید، من میگویم اینها همه تراوشات ذهن ما و تحلیلهای ماست، تحلیلهای آنسوی قضیه کجاست؟
چرا یک نفر با لیسانس میرود یک جا گل میکند و در سازمان ما کمتر از این گلها بوده؟
بیائید باور کنیم من و شما هم سهمی داریم، سهمی که ادای آن فقط با شنیدن میسر است…
به نظر من
سربلند باشید
آقای کمالیان عزیز
من نمی خواهم ساز مخالف بزنم. اما باور کنید بخش عمده ای رفتن همکاران تقصیر ما نیست. آن همکار ما نرفت به این خاطر که فکر می کرد بیرون از شغل برنامه نویسی می تواند درآمد بالاتری داشته باشد. اگر در شرکت ما برای خودش برو و بیایی داشت و احترامی به جایگاهش، می دانم بیرون از شرکت ما مجبور است با آدمهای مختلف سروکله بزند و چک بدهد و بگیرد و … اما مطمئنا از هر برنامه نویسی در یک شرکت بیشتر درآمد داشته باشد.
از سوی دیگر من و کسانی مثل مجید آواژ و دیگرانی که در این فضا مشغول کار نرم افزاری هستند هیچ مخالفتی با شنیدن تحلیل های طرف مقابل نداریم. اگر وبلاگ زده ایم یک دلیلش آمادگی برای گفتن و شنیدن است.
یک زمانی مرحوم کندی در یک سخنرانی خطاب به مردم گفت: از خود بپرسید برای آمریکا چه کرده اید؟ (نقل به مضمون)، ما هم باید فکر کنیم برای شرکتهای خود چه کرده ایم که در ازایش توقع بازخورد سریع داشته باشیم.
مساله ما هم الان فضای کار نیست. اتفاقا فضای کار شرکتها نسبت به قبل به مراتب بهتر شده است. شرکتهای کامپیوتری اکثرا تلاش می کنند یک محیط مناسب را در حد توان برای نیروها فراهم کنند در حالیکه در گذشته مسائل به این شکل نبود و امکانات کمتر بود. اما مساله فضای جامعه ای است که به قول شما، عموم افرادش ترجیح می دهند با “زرنگی” و “یکشبه” به نتیجه برسند (چون می بینند که عده ای می رسند) تا اینکه از طریق یادگیری و کار خوب پله پله مراحل را طی کنند. به قول آقای آواژ هنجارهای کار جامعه تغییر کرده است.
می بخشید که مخالفت می کنم. اما می دانید که از نبود نیروی کاری مناسب در زمانی که اینقدر بیکاری در جامعه ما زیاد است چه ضررها دیده ایم و دیده اید.
همین!
آقای واحد شما که اصلاً اهل ساز مخالف نیستید، اما اگر با هم مخالفت و نقد نکنیم که بهتر است هیچ نگوئیم.
من هیچگاه معتقد نیستم که رفتن همکاران “تقصیر” سازمان است. من معتقدم بین فرد و سازمان در مقطعی از زمان توافقی برای یک رابطه برد-برد ایجاد میشود، که ممکن است در آینده بر هم بخورد و شرایط عوض شود. اینجا اصلاً تقصیر را بر عهده دیگری انداختن غلط است.
من میگویم که اگر میخواهیم منشاء را بیابیم، باید همه صداها را بشنویم، نه، همه صدا ها را بیرون آوریم.
من میگویم سازمانهای ما هم شاید میتوانستند طور دیگر عمل کنند. شاید میشد برنامه ای برای توسعه منابع انسانی داشت (که من خودم نداشتم)، و شاید های دیگر….
به قول خودتان، همین!
بنظرم با وجودیکه با قسمتهایی از صحبت شما موافقم، مثل اینکه “تقصیر ما نیست” و یا “فضای شرکتها الان بهتر شده” و یا اینکه گاهی شخص به دنبال سرابی از ما جدا میشود. (نقل به مضمونی که من فهمیدم).
اما میشود از زوایای گوناگونی به قضیه نگاه کرد؛
۱. ما شرکتها، هنگامی که به دنبال نیروی کار میگردیم، فراموش میکنیم که جذب نیروی کار هم یک نوعی از بازاریابی است. به این فرآیند، صرفا به صورت حاکم و رعیتی (ببخشید اینطوری میگم، ولی کمی دقیق که بشیم با همه احترامی که برای خودم و شما قائلم، در بطن رفتارمان همین قاعده را عمل میکنیم) برخورد میکنیم نه به صورت همکار یا مشتری. به همین دلیل نیروی کار ارزنده، یا جذب ما میشود و همکاری را شروع میکند که به ندرت است و موضوع این بحث نیست که اگر جذب میشد، اصلا بحثی نداشتیم. اما غالبا یا اصلا آگهی و درخواست ما را نمیبیند، یا آن آگهی جذبش نمیکند و یا اگر جذبش کرد، شیوه برخورد حضوری ما را نمی پسند. نیروی غیر ارزنده هم که به کار ما نمیآید.
۲. سه عامل در منابع انسانی مهم است، یکی شیوه جذب، یکی شیوه نگهداشت (جبران خدمت و انگیزش)، یکی شیوه آموزش. اگر نیرو برای ما نمی آید یا نمی ماند. اشکال میتواند در یکی از فرآیندهای مذکور باشد. من میگویم درست که جامعه، تاثیر فراوانی روی انگیزه افراد دارد ولی سازمان و خانواده تاثیرات بیشتری دارند و میتوانند تا حدودی اثرات جامعه را خنثی کنند.
من دو نمونه به عنوان شاهد مثال می آورم: ۲-۱. در همان سازمانی که برای آقای وفا ذکرش را در کامنت وبلاگشان نوشتم، بیش از ۱۸ ماه، حقوق معوقه پرسنل وجود داشت. نیروهایی که چیزی بیشتر از ارزنده را میتوان برایشان گفت. اما با جان و دل کار میکردند. نیروهایی بودند که دو فرزند داشتند و یک کار پارت تایم دوم که البته درآمد چندانی هم نداشت اما از جان و وقت مایه میگذاشتند و همراه مدیرعامل دغدغه عبور از بحران را داشتند و تلاش میکردند. و وقتی مدیرعامل تصمیم به بستن شرکت گرفت، تا چند ماه بعدش و حتی در یکی دو مورد تا چند سال بعدش، همین کارمندان سراغ گرفتند که اگر دوباره ایشان کاری را شروع کرد، حاضرند از کار فعلی شان بیرون بیاند و به او بپیوندند. خلاصه عرض کنم، این کارمندان، یکی در سازمان نظام صنفی اصفهان مشغول شد، یکی در بیمارستان الزهرا ادمین شد، چند نفر در بزرگترین شرکت خصوصی نرم افزاری ایران (ایریسا) با حقوق بالا استخدام شدند و … پس آدمهای کمی نبودند ولی برای سازمان از جان مایه گذاشتند. تا بخواهید از این نمونه ها میتوانم برایتان مثال بزنم.
۲-۲. در شرکتی که دو دفتر تهران و اصفهان دارد و توسط یک پیشکسوت خوش نام نرم افزاری اداره میشود. کسانی هستند که بین ۲۰ تا ۲۷ سال، سابقه همکاری با مدیرعامل را در مجموعهای مختلفی که ایشان مدیرعامل بوده دارند. و متوسط حضور پرسنل فکر میکنم بیش از ۵ سال است و آنهایی که رفته اند، عمدتا از کشور و به دلیل شرایط خانوادگی خارج شدند و از همان خارج کشور هنوز همکاریهایی با شرکت دارند. به نحوی که مدیرعامل تصمیم گرفته دفتری در آمریکا بزند و آنها را بکار بگیرد.
وقتی به درون این شرکتها دقیق نگاه میکنیم، اولی روی مباحث جبران خدمت (شاید حقوق تاخیر داشت ولی اول پرسنل بطور شفاف فیش حقوقی داشتند، دوم هیچ تضمین قانونی برای حضور نداشتند، سوم اجازه بازیگوشی علمی را در ساعاتی از روز داشتند، چهارم به خانواده هایشان و دغدغه هایشان احترام گذاشته میشد و مسائل گاهی با همفکری خانواده ها حل میشد و … ) و دومی هم روی جبران خدمت و هم روی آموزش تاکید فراوانی داشت. با مدیرعامل دومی که صحبت میکردم، میگفت من در استخدام، خوش طینتی شخص را بررسی میکنم، سوادش برایم مهم نیست، صداقتش برایم مهم است. کسی که صادق و رو راست باشد را آموزش میدهم و تبدیلش میکنم به آنکه میخواهم. ولی هر چه سواد داشته باشد و صادق نباشد، روزی مرا به زمین میزند.
میخواهم اینطور نتیجه بگیرم که ما قرار است کالایی را بخریم و آن “مغز و فکر و هنر” است. اینرا چگونه درخواست میکنیم، چگونه خودمان را برایش پرزنت میکنیم، چطور حواشی و دغدغه های موثر در افت یا افزایش راندمانش را میشناسیم و مدیریت میکنیم، چگونه ارزشش را میپردازیم؟ آیا به درستی به اینها نگاه کرده ایم؟ من با عبارت کمبود نیروی کار ارزنده مخالفم، من با عبارت “نیافتن نیروی کار ارزنده” موافقم. نیروی کار ارزنده هست، اما شیوه بازاریابی ما، شیوه بازارسازی ما و شیوه خرید ما است که باعث نیافتن نیروی کار میشود. در تحقیقی که فکر کنم سال ۸۲ یا ۸۳، از شیوه مدیریت منابع انسانی که شامل سه بخش بالایی میشد، کردم، به مواردی از مایکروسافت برخوردم که تقریبا اگر درست یادم باشد ۵۰ یا ۵۲ پرسش خصوصی و عمومی در مورد کارمندش را ذکر کرده بود
و باید برایش جواب میداشت و راهکار، تا بتواند کارمند را بیابد و خوب نگهش دارد. برخی از این سوالات حتی به این بر میگشت که این کارمند در کدام ماه و فصل سال، در چه ساعاتی از روز، در چه روزهایی از ماه، قادر به استفاده از حداکثر توانش هست و در چه مواقعی نیاز به استراحت و آزادتر بودن دارد. ما چند سوال داریم؟ سخن در اینباره زیاد است و اینطوری نمیشود زیاد مبحث را شکافت. اما بهرحال من سعی کردم به قاعده یک سوزن به خودمان یک جوال دوز به دیگران عمل کنم.
در هر حال من مخلص شما و آقای آواژ و آقای وفا هستم. چیزهای زیادی هست که باید از شما اساتید یاد گرفت. درس پس میدهم قربان!
بحثی خوبی است و من تقریبا در زمره جوانانی هستم که بحثشان در جریان هست. (البته تمامی کامنت ها را نتوانستم بخوانم)
اما با جناب واحد موافقم
“عموم افرادش ترجیح می دهند با “زرنگی” و “یکشبه” به نتیجه برسند (چون می بینند که عده ای می رسند) تا اینکه از طریق یادگیری و کار خوب پله پله مراحل را طی کنند.”
دقیقا این مسئله صادقه ، من امروزه تحول نفرات در حوزه نرم افزار رو به چهار فاز تقسیم می کنم
فاز تخصص گرایی یا عشق یادگیری و تجربه: نفراتی که تازه کار یا کم تجربه هستند ، شور و شوق کار و تخصص دارند و برای همین حاضرن در شرکت هایی حتی با مزایای کم کار کنند.
فاز تعویض شرکت : نفر که صاحب تخصص شده است بدنبال شرایط بهتر کاری از این شرکت به آن شرکت نقل و انتقال می کند. اما معمولا دنبال تکمیل تخصص های خود بعلاوه تامین مالی هست.
فاز استارت آپ : در این فاز نفر با احساس تخصص عالی و خسته از کار برای دیگران و نیاز نداشتن به آقا بالاسر بدنبال شروع استارت آپ خودش هست. چون احساس می کند شرکت ها در حق او ظلم می کنند و ایده خود را شروع کند چند ده برابر شرکت ها درخواهد آورد.
فاز خروج از نرم افزار : معمولا با شکست استارت آپ نفر بدنبال خروج از حوزه نرم افزار خواهد بود.
ولی در کل زمانی که یک نفر در جایی کار کند و همیشه این احساس را داشته باشد که در آنجا به او ظلم می شود و محصول خروجی آن شرکت برایش مهم نباشد و باید استارت آپ خود را شروع کند ، خطرناکترین احساس می باشد.
موفق باشید
سلام. نمی دونم چقدر به این بحث مربوطه. ولی به نظرم ارزش داره که این نوشته رو که من توی یکی از فروم ها نوشتم مطالعه کنید:
اینجا
ضمنا مطالعه بقیه دیدگاه ها هم می تونه مفید باشه
این مطلب مشکلی داره که منتشر نمی شه؟
سلام
ممنون از نظر شما. چون برای اولین بار در این وبلاگ، نظر خود را مطرح فرمودید، نیازمند تایید بود. در دفعات بعد در صورتی که از همان کامپیوتر قبلی برای ارسال نظر ارزشمندتان استفاده کنید، سیستم مدیریت محتوی شما را شناسایی کرده و با مشکل تایید نظر خود مواجه نخواهید شد.
کمی تعجب کردم و راستش بهم برخورد که مطلب منتشر نشده بود. گفتم شاید قابل ندونستید…تشکر از توضیح شما
آقای مهرداد عزیز
با کمال احترام باید بگویم که نگاه شما هم یک سویه است. من خواننده حسم این است که شما اکثر مشکل را بر گردن شرکت انداختید. به نظرم این درست نیست.
بیائید تجاری نگاه کنیم. شما تخصصی دارید، توانائی ای دارید که من شرکت، خریدار و خواهان آن هستم. اول چه کسی باید محصولش را عرضه کند؟
من چیزی برای عرضه ندارم، من یک شرکتم، با تمام بدیها و خوبیهایی که ممکن است داشته باشم، یک شخصیت حقوقی هستم. اعتماد من به شما میتواند خیلی برایم گران تمام شود. اما اعتماد شما به من میتواند کمتر خسارت داشته باشد.
شرکا درش را به روی شما باز میکند؛ اما شما همیشه آزادید که مهاجرت کنید، کارتان را عوض کنید، با من چانه بزنید، و … خلاصه شما انعطاف پذیری بیشتری دارید. اما من میتوانم به سرعت زمینه فعالیتم را عوض کنم؟
در مقابل شما دنبال امنیتید، شرایط خوب کاری هستید (مثل آن بازیگوشی علمیکه گفتید و خیلی لذت بردم از این اصطلاح)، دنبال احترامید و …
نقطه اشترام منافع من و شما کجاست؟ در موفقیت شرکت با کمک توانائی شما.
اینکه شما بر اساس ظواهر من انتخاب کنید،درست مثل این است که من شما را استخدام نکنم مثلاً چون چشمتان آبی نیست!
چرا شما (ببخشید منظورم شما نیست) مثل من، نمیپرسید؟ از مسیر شغلی تان، از وظایفتان، از انتظارات من؟ از متعهد بودن من به تعهداتم و … و بعد ارزیابی نمیکنید؟ مگر شما از بیکاری ناراحت نیستید؟
شما مثال زدید،منهم بزنم:
(شرمنده آقای آواژ که مزاحم شما هستیم)
۱- خانمی با مدرک فوق لیسانس مرتبط با معدل ۱۸ از دانشگاه تهران، با ما مراجعه کرد برای کار تخصصی. اولین سوالم این بود که چرا میخواهی کارت را عوض کنی؟ گفت با این مدرک، منشی هستم. میخواهم کار تخصصی بکنم. استقبال کردم و آمد.
از هفته دوم گفت که میخواهد ۲ روز در هفته نیاید، قبول کردم. در هفته سوم متوجه شدم که ترافیک اینترنت ما به طرز بی سابقه ای تمام شده! متوجه شدم افزایش مصرف در روزهای حضور ایشان است. پرسیدم ایمیلی داشته اید؟ کاری کرده اید؟ گفت خیر. گفتم پس احتمالاً دستگاهتان ویروسی شده مراقب باشید. ایشان یک هفته بعد، در حالیکه هیچکدام از تکالیف آموزشی که به ایشان داده بودم را انجام نداده بود، بدون توضیح رفت. بعداً متوجه شدم که ایشان در ساعات حضور در شرکت آهنگهای روز را دانلود میکرده است!
مشکلم در مصرف اینترنت و صرف زمان نیست، مشکلم این است که چرا قدر خودمان را نمیدانیم؟ این آهنگها را با ۱۰۰۰ تومان پشت هر چراغ راهنمائی میتوان خرید، پس چرا؟
۲- آقایی با معدل ۱۵ از صنایع شریف آمد. استخدام شد و آموزش داده شد. در نظر اول شاید شما او را اصلاً راه نمیدادید، من راه دادم بنا به دلایل خودم. او هم الحق نشان داد که اشتباه نکرده ام. قرارمان با او این بود که یک حقوق ثابت با درصدی از فروش.
یک روز که قرار بود یک پروفایل شاخصه های رفتاری شغل بفرستیم، من خارج از تهران بودم، بر اساس آموزشهائی که به ایشان داده بودم، تلفنی خواهش کردم نسخه نهائی را از بین ۳ نسخه ارسال کند، مفاد پروفایل را هم با هم چک کردیم.
۳ روز بعد آمد و به من گفت که پروفایل را برای این مشتری بسیار بسیار مهم، اشتباهی فرستاده و خودش هم نمیداند چرا.
یک ماه بعد آمد که میخواهم بروم. پرسیدم چرا؟ گفت من عادت دارم عصرها بروم و در خوابگاه به دوستانم سر بزنم، اینجا که میمانم دیر میشود!
دانستم که ماندنی نیست و متاسف شدم از تمام وقتی که صرف آموزشش کرده بودم.
حالا این هممثالهائی از این سو که کم هم نیستند. حالا من که نباید دراعتماد پیش قدم میشدم، شدم. اما میگویند از تو به یک اشاره ، از من به سر دویدن….
ما شرکتها آن اشاره را نمیبینیم…
اگر شما پتاسنیلی داری باید روی این سرمایه گذاری کنی که شرکتها آدمهای مناسب را به راحتی از دست نمیدهند، خودت را نشان بده. اتفاقاً هر قدر آدمها تجاری تر باشند، بیشتر قدر آدمهای مناسب را میدانند و شما میتوانی شرایط بهتری را بخواهی. اما از روز اول اگر شرایط اغوا کننده دیدی و دنبالش رفتی، بدان که خطر هست که این آنی نباشد که فکرش را میکردی و میخواستی….
به نظرم نیروهای کاری ما باید یاد بگیرند که اول باید خودشان را نشان دهند، تکیه بر قانون کار و …. خیلی راهگشا نیست ….
سربلند باشید.
ممنون از نقد بسیار بسیار زیبایتان.
۱. من شرکت دار، سعی کردم از دید یک کارمند آزاد به قضیه نگاه کنم. بنابراین طبیعی بود که به مصداق همان یک سوزن به خودم یک جوال دوز به دیگران، بحث را دنبال کنم. البته در ابتدای سخن، جانبدارانه از شرکتها دفاع کردم و بر این هم استوارم. از نوشته های دیگر هم مشخص است که منهم مثل آقای واحد و آواژ، به سطحی نگری نیروها معتقدم به شدت. اما قصد من این بود که بگویم. این رویه یک رویه دوسویه است. یکسو افراد جویای کار هستند، یک سو شرکتهای خواهان افراد. نمیشود شرکت به گفته شما این حرف را بزند؛ “من چیزی برای عرضه ندارم، من یک شرکتم، با تمام بدیها و خوبیهایی که ممکن است داشته باشم، یک شخصیت حقوقی هستم. اعتماد من به شما میتواند خیلی برایم گران تمام شود. اما اعتماد شما به من میتواند کمتر خسارت داشته باشد.” من با این عبارت به شدت مخالفم.
عینا مانند اینکه زن بگوید، من زنم با همه بدیها و خوبیها و اعتماد من به شوهر میتواند برایم گران تمام شود ولی اعتماد شما میتواند خسارت کمتر داشته باشد. تازه من که نباید بروم خواستگاری، مرد باید بیاید و بعد هم باید پای بد و خوب انتخابی که کرده باشد. اینطوری که نمیشود؟ میشود؟
اساسا شما به من بگویید چه کسی این معیار را وضع کرد که “اعتماد من به شما میتواند خیلی برایم گران تمام شود. اما اعتماد شما به من میتواند کمتر خسارت داشته باشد.” فرد هم میتواند همین حرف را برعکس بزند. انتزاعی فکر کردن در معامله دوسویه جواب نمیدهد.
۲. صحبتم دقیقا صحبت شما است آنجا که گفتید “پس رسالت ما چیست؟”
۳. منظورم از “پرزنت کردن سازمان” نه آن بود که شرایط را اغوا کننده نشان دهیم. ببینید ما نمیخواهیم استخدام انجام دهیم. ما میخواهیم استخدام بهترینها را انجام دهیم. پس روش استخداممان باید با کسانی که فقط استخدام انجام میدهند و برای این منظور آگهی میزنند فرق کند. یک مثالی فالبداهه به ذهنم میرسد. مثلا رادمان میخواهد بهترینهای نرم افزاری را استخدام کند. تشخیص داده گروهی در شریف خوب کار میکنند. برود یک جلسه ۲-۳ ساعته در دانشکده کامپیوتر شریف بگذارد به اسم جلسه “آگهی استخدام”. آنجا حرف بزند، انتظاراتش را بگوید، محصولات و تکنولوژی که استفاده میکند را تعریف کند، شرایط کاری اش را بگوید و بعد از بین ۳۰-۴۰ نفری که آمده اند حرفش را بشنوند، همانجا فرم بدهد پر کنند، رزومه بگیرد و برگردد بررسی کند و باز جلسه جمعی کوچکتری. و …
شما چیز خوب میخواهید، برایش باید به اندازه اش سرمایه گذاری کنید. نمیتوانم بنشینم و بگویم من میخواهم مثلا چلوکباب خوب بخورم ولی حاضر نباشم سوار ماشین بشوم بروم نایب ساعی، خرج دو سه برابری بکنم و بخورم. از همین سرکوچه مان سفارش بدهم بعد هم هی غر بزنم.
۴. از آن طرف هم هست. بحثهای خوب پرزنت کردن خودمان، خوب رزومه نوشتن، خوب شرایط دلخواهمان را تبیین کردن، خوب دنبال شرکتها گشتن و تحقیق در مورد آنها و الخ
۵. فکر میکنم و شما بهتر از من میدانید که باید خیلی دقیق و تخصصی با مقوله منابع انسانی رفتار کرد و بحث کرد. آموزش هم باید در هر چهار سوی کار اتفاق افتد هم در مورد کارمند، هم شرکت، هم خانواده کارمند (به شخصه این بخش را آفت خیلی از جداشدنها میدانم)، هم جامعه (اینهم که برهمه مبرهن است)
همین !! فعلا
این یادداشت، قدیمی، کوتاه اما در ارتباط با بحث ما، جالب است:
http://chaay.ghoddusi.com/2012/02/post_1276.html
لطفا این لینک را هم ببینید:
اجازه ندهید انتظاراتتان شما را فریب دهد!
نویسنده: پیتر برگمان؛ ترجمه: علی نعمتی شهاب
منبع: وب سایت HBR
من الان اگر جای مجید آواژ بودم، می نشستم و از این قضیه که با یک مطلب چگونه یک چالش بزرگ ایجاد کرده ام لذت می بردم!
همین!
موافقم 😉
یا شایدم، IP بعضیا رو مسدود میکردم پیله نشن!!!!
بدون اغراق از نظرهای همه دوستان استفاده می کنم. اینکه نمی توانم به اندازه بقیه در بحث مشارکت کنم به دو دلیل است.
دلیل اول که بالا هم نوشته ام این است که شما (علی واحد) تقریبا همه مطالب مورد نظر من را بیان کرده اید. و دلیل دوم این است که به حکم میزبانی باید کمی کمتر حرف بزنم. به هر حال برای یک وبلاگ نویس هیچ چیز ارزشمندتر از نظرهای دیگران در ذیل نوشته هاییش نیست.
هه هه ماخ….
چه جالب که من ۱۹ سالمه….چقدر جالب تر که من حاضرم انواع و اقسام پروژه های دانشجویی رو بنویسم و اصلاح کنم…چقدر جالب که من (اینو به عنوان تعریف از خود میتونین بگیرین،میتونین به عنوان مزایا/معایب درس خوندن در دانشگاه شهرستان دور افتاده بگیرین!!) به عنوان تنها دانشجویی که چیزی حالیشه، دارم یه گروه ۸ نفره رو دنبال خودم به مدت ۵ ترم میکشم!!(از انجام پروژه اخر ترمشون گرفته تا کار کردن باهاشون برای یادگیری درس ها تا رسوندن جواب ها سر امتحان…!!)….الان سه تا پروژه ی داکیومنت کردن گرفتم…بدون اینکه قرار باشه پولی بگیرم…من ترم ۵ ام و اونها دارن مدرک کاردانی رو میگیرن…(به اتفاق از من بزرگ ترن!!)…
بر خلاف چیزی که دوستان مدیران شرکت های نرم افزاری فکر میکنن، جایی که قبلا توش کار میکردم، جایی بود که طرف سرم داد میزد!!یکی دو بار فحش داد…و همه و همه بازم من فقط فکر کردم که حق با اونه و مشکل از من…به روی خودم نیاوردم و تا اخرین دقیقه زحمت کشیدم….وقتی من داشتم کار میکردم، برادرش و خودش داشتن دخترای دبیرستان بغلی رو دید میزدن…چه موقع رفت، چه برگشت….
پولم هم ۱۵۰ تومن بود که سه ماه یه بار میگرفتمش….در حقیقت مهرماه تا بهمن کار کردم و فقط ۳۰۰ گرفتم….هنوز هم باقی پولم رو نرگفتم…چه شب هایی که تا ساعت ۱.۵ نشستیم و کار کردیم!!!
مسئله این نیست که من دوست دارم حقوقم مثل خیلی های دیگه باشه…مسئله اینه که من دپست دارم جایی کار کنم که بقیه از من بالاتر باشن،با این وجود سربار براشون نباشم….یه چیزی ازشون یاد بگیرم…
چیزی که الان هست، اینه که یه بابایی پول داشته، + بند پ ! یه شرکت زده و هرچی پروژه هست رو میگیره…پروژه های انجام شدش هم خیلی ضعیفن…(اگر یه بار بیاین شهرداری ایلام و ببینین که سیستم مکانیزشون چیه، خودتون رو در حد ماکروسافت تصور خواهید کرد!!رسما همه چیز از کاغذ شده کامپیوتر، ولی در اصل حتی نمیتونن تو سیستم ببینن که کسی عوارض شهرداری سال رو پرداخته یا نه!!یه امضا، نیازمند سه روز وقت گذاشتنه….
استادی که میاد سر کلاس به من درس بده، فرق شی و صفت تو کلاس رو نمیدونه….میگه برید یه سری کلاس و شیئ و متد که برنامه نیاز داره پیدا کنین و تو رشنال رز پیاده کنین….دقیقا پرسیدم… صفات یا اعضای کلاس ها رو میگه شی….
کلا این استاد، درس تجزیه و تحلیل رو با فکر کردن برای انتخاب گوجه یکی میدونه…(نه اینکه من بگم، خودش گفت….)
این منو مجبور میکنه که اموزشم رو ببرم از طریق کتاب ها و سایت های انگلیسی ادامه بدم….پروژه هایی که برا خودم در نظر میگیرم، هیچ وقت تموم نمیشه…چون هیچ کس نیست بالا سرم که وقت رو برام مهم کنه….وقتی خودم برا خودم کار میکنم، فیس بوک رو مهم تر از طراحی و تجزیه و تحلیل سیستم مورد نظرم میدونم….هیچ وقت هم تموم نمیشه!!!
کسی هم نیست که ازش سوال بپرسم…
با لینکهائی که شما دوستان دادید، تا حالا چند نفر در وبلاگ ما نظر دادن، نظر هاجالبه…امیدوارم ادامه اش بدیم…
http://thomasint.blogfa.com/post-133.aspx
من با پیشنهاد برگزاری نشست برای استخدام موافقم و آماده ام،با هم، دو سه تا شرکت بریم یک بازاریابی استخدام بکنیم.
خیلی فکر خوبیه
دست آقا مهرداد درد نکند..
آقای آواژ سکوت میزبان ممکنه حمل بر این بشه که حوصله مهمونا رو نداره ها…
منتظریم، به فیض برسونید…
سربلند باشید
آقای کمالیان عزیز
مرا ببخشید که عملن در این مدت ساکت بودم. بزرگترین افتخار برای من وجود مهمانان عزیز که چه عرض کنم، صاحبخانههای واقعی روزنوشتهاست. امروز دوباره باز خواهم نوشت.
درود بر شما
هیچ دلیلی وجود ندارد که شخصی به صورت fast… به ایده آل های دلخواه خود برسد. در زمان کنونی اگر شخصی fast به چیزی نرسد جای سوال و تامل دارد. اکنون باید fast به همه چیز رسید.
چرا وبلاگ ها و مصاحبه ها، سمینار ها و کتاب ها و ژورنال ها و غیره را می خوانیم؟ که به عنوان مثال به جای اینکه ۱۰ ساله روند بهساد را طی کنیم آن را در ۳ یا ۵ یا ۷ سال طی کنیم.
و در پایان fast به چیزی رسیدن با مصرف گرایی رابطه ی تساوی ندارد و می دانم منظور نگارنده نیز این نبود.
سلام.
تقریبا همه ی کامنت ها رو خوندم – اولین باری هست که خودم هم نظرم رو در این وبلاگ مینویسم.
۱. نمیدونم تا حالا بهش اینطوری نگاه کردید یا نه، ولی قضیه ی من و نسل من شاید تماما با یک کار روانشناسی خوب حل بشه. ما در این کشور با “درس بخون تا موفق باشی” ها به مدرسه رفتیم، وقتی که کمی دنیای اطرافمون رو متوجه شدیم ترسهامون شروع شد. کسی نبود و نیست که برای آینده ی ما تضمین بده، ما انواع عقده های روانی رو در خودمون جمع کردیم – این دست شماها نیست! این ترس، محرومیت و تلاشی که هرگز به نتیجه اش امیدوار نیستیم چه حاصلی غیر از تقلا کردن و دست انداختن برای پیدا کردن یک ریسمان مطمئن داره؟ تنها کاری که شما میتونید و باید انجام بدید اینه که به یک جوان “امنیت” و “پیشرفت” رو تضمین بدید. من همچنان در آگهی های استخدام لحن یک آدم سودجو و فرصت طلب رو میبینم که میخواد ازم تا حد ممکن کار بکشه! کسی که فکر کرده توانایی و تخصصم رو از جوو آب پیدا کردم… این فقط شاید تصور من باشه، ولی شما باید در مراحل مختلف از نحوه ی آگهی کردن نیازتون گرفته تا تک تک روزهایی که با شما کار میکنم این جوان پر از نیاز و خسته از درجا زدن رو تامین کنید. حتی شده با حرفهای قشنگ، با دخالت دادنش در تجارتتون…
۲. مدل قدیمی “من شرکت دارم پس تجارتم رو با کسی شریک نمیشم” دیگه کم کم داره کارکردش رو از دست میده. جوانان امروز ایران به دلیل همون موارد شماره یک و قرار گرفتن در میان تغییرات سریعی که در مطلبتون اشاره کردید هرگز نمیتونن نقش پدرانشون به عنوان کارمند مواجب بگیر رو تحمل کنن. امروز شرکتهایی که جوانان رو به عنوان “عضوی” از تجارت (و نه ابزار پیشبرد اون) دعوت میکنن برنده هستن. ضمن اینکه به این نیروی پر انرژی قول پیشرفت میدید باید با سهیم کردنش در تصمیم گیری ها و هدف گذاری ها حس اثرگذار بودنش رو هم تامین کنید (سخته نه؟ :دی). باید بخش اعظم حقوقش رو بصورت درصدی از درآمد کل شرکت در نظر بگیرید، باور کنید جوان امروز خیلی بیشتر دوست داره با شما ریسک کنه اما بدونه تلاشش مستقیما در نتیجه ای که میگیره موثره…
۳. خیلی ساده است، اگه بین دانشجویان شریف و تاپ ها دنبال نیروی کار میگردید از اول شکست خورده ست کارتون. شما نمیتونید شرایط ایده آل چنین کسی رو فراهم کنید، حتی اگه تمام تلاشتو نرو بکیند بازم ایده آلهای همچین شخصی فراهم شدنی نیست (در اینجا). شما دوستان عزیز که شرکتتون رو با تمام مشکلات با چنگ و دندون پیش میبرید نمیتونید محل مناسبی برای چنین شخصی باشید چون دیر یا زود (همونطور که تجربه کردید) ازتون خداحافظی میکنه. پیشنهاد من اینه که بیشتر به دور و برتون نگاه کنید، همین بچه های شهرستانی، همینهایی که توی وب دارن تنهایی و به سختی کاری رو استارت میزنن، همین “معمولی ها” رو ببینید، اینا براتون خواهند موند. بچه های شریف رو بسپارید به جایی که منتظرش هستن.
۴. سایتهای مثلا کاریابی در وب از نظر تعداد زیاد هستن اما متاسفانه هیچ کدوم متولی درست و حسابی ندارن. شما نمیخوایید دست به کار بشید؟ زدن یک سایت هیچ کار شاقی نیست، مهم اینه که شما عملا بتونید دانشجوها، فارق التحصیلان، اونایی که تنهایی و فریلنس کار میکن و… رو در این سایت جمع کنید، تعداد مشاغل مناسبی رو فراهم کنید، براش نیروی انساسنی منصوب کنید و…
۵. خیلی از جوان ها فکر میکنن میتونن وقعا در آینده ای نه چندان دور گوگل و فیس بوکی بشن! چرا باهاشون میجنگید؟ پیشنهاد من اینه که دستشون رو بگیرید، رشدشون بدید و تشویقشون کنید – اینا آه در بساط ندارن اما تا دلتون بخواد انگیزه، انرژی و ایده دارن. باهاشون همار بشید، راه رو نشونشون بدید و باور کنید ۹۰% شون این لطف شما رو هرگز ضایع نمیکنن – میتونید پروژه ها و اهدافتون رو برون سپاری کنید – شما به سودتون میرسید، دردسرتون رو کمتر میکنید و نیروی کارتو نرو هم افزایش میدید. هوم؟
– میبخشید طولانی شد 🙂
خوشحال میشم بازخورتون رو ببینم.
خیلی طول کشید تا مطلب ارزشمند شما و نظر همه دوستان رو بخونم! اما واقعا ارزش داشت.
با این جمله شما کاملا موافقم که «پُست مدرنیستی که بدون مدرنیست و بدون الزامات آن اتفاق بیفتد به شدت ویرانگر خواهد بود». وقتی به رفتار جامعه دقت میکنیم انگار همه در حال تلاش برای عقب نماندن از چیزی هستند یا رسیدن به چیزی که نمیدانند چیست، فقط همه عجله دارند! فکر میکنم این فضای فست فودی و فست جابی و … که شما مثال زدید کاملا به همین دلیل بلاتکلیفی بین سنت و مدرنیته و پست مدرنیته است. تکنولوژی و ارتباطات و اطلاعات باعث شده خودمان را با جوامع پیشرفته مقایسه کنیم در حالی که امکانات و ابزار آنها را نداریم و زمان لازم برای گذار از یک مرحله به مرحله دیگر را طی نکرده ایم.
زندگی روزانه دارای وجه های مختلفی از مدرنیت شده ممکن است صبح ها مدرن باشیم در سر کار پست مدرن شویم و عصرها که با خانواده می گذرانیم سنتی شویم شاید همین بلاتکلیفی ها و تغییر وضعیت های سریع باعث شده که فضای کلی جامعه به خصوص برای آنها که با ابزارهای ارتباط جمعی سریع مانند اینترنت دسترسی دارند دچار سردرگمی شود که قاعدتا فضای کاری هم بخش کوچکی متاثر از فضای کلی جامعه است. و شاید برای همه ما که در زمینه فناوریهای نسبتا به روز فعالیت میکنیم این بلاتکلیفی ها و سوییچ شدن بین وضعیت ها بیشتر رخ می دهد و لذا آنها را بیشتر حس می کنیم. وقتی نوشته شما را می خواندم داشتم فکر می کردم من هم با ۳۰ سال سن شاید هنوز تحت تاثیر شرایط بلاتکلیفی جامعه هستم و قاعدتا یک فرد ۱۹ ساله باید دچار وضعیتی به مراتب بدتر باشد …
@مسلم عزیز
ببخشید که من متوجه کامنت شما نشده بودم، این سیستم کامنتهای تو در تو باعث میشه آدم کامنتهای میانی رو گاهی اوقات از دست بده.
نمیدونم سری به وبلاگ ما هم زدید؟ جائی که این بحث با جوونها ادامه داره؟ جوونهائی که دغدغه هاشون مثل شماست که چقدر منسجم . زیبا نوشتید. اینجاست: http://thomasint.blogfa.com/post-133.aspx
شاید نتونم بگم با تمام حرفهای شما عیناً موافقم، اما احساسم اینه که شما واقعا و صادقانه شکلات رو نوشتید و درست رسیدید به نقطه جدائی این دو نسل.
بگذارید با رعایت ترتیب نوشته های شما، نظراتم رو بگم:
۱. مدل درس بخون تا موفق بشی رو چقدر قشنگ نوشتید. درست میگوئید این شاید بهترین مدلی بود که ما بلد بودیم. به نظرم مدل بدی هم نیست. یک ابزار به مجموعه ابزارهای شما اضافه میکنه : علم. اما در مورد موفقیت هیچکس نمیتونه تضمینی بده. روز به روز جمعیت اضافه میشه و امکانات همونه که بوده، پس در یک نگاه ساده رقابت سخت تر میشه. برای موفقیت تضمینی نیست، اما راههای آزموده شده ای هست (به بیان شما مدلها) که بر اساس نتایج اونها میشه راههای کم ریسک تر رو تشخیص داد.
دوست عزیزم، بارها نوشته ام، باید اجازه بدید که شرکتها سودجو باشند و سر شما کلاه بگذارند، چون این باعث میشه که بیشتر و بیشتر به شما وابسته بشوند و راه برای شما هموارتر بشود. اگر این اجازه رو ندهید، اونا شما رو نخواهند شناخت. این در واقع فرصتی برای شماست که خودتونو خوب خوب نشون بدید. برای دخالت داده شدن هم فقط کمی،خیلی کم باید صبر کنید، باور کنید و بازهم تاکید میکنم باور کنید که من هم میدونم که این صبر کردن چقدر سخته اما یکی از مهارتهای لازم برای پیشرفته.
۲.مدیران موفق باید بدانند که این مدل دیگه به تاریخ پیوسته. الان مدل موفق اینه که “من تجارتی میسازم که همه بخواهند در او شریک شوند” مثل اینکه همه میخواهند شرکتشان به بورس برود. اما نکته اینه که شما باید این طرز فکر سازمان رو بپرسید و در عین حال انتظار نداشته باشید که از اولین روز کاری در تصمیمات شریک شوید. من همیشه معتقدم که گام اول را باید فرد بردارد، نه سازمان. دوست داشتید راجع به این بحث میکنیم.
۳. این که خوب بودن را محدود به شریف و … کنیم، به نظرم ساده لوحانه است. خوب ها خیلی مشخصات دارند، یکی از آنها ممکن است تحصیل در جای خوب باشد. من شخصا دنبال کسی هستم که خودش رو باور داشته باشه و بخواد این رو به سازمان اثبات کنه.
۴.همینجا یک کمبود بازار کار مطرح میشه، موسساتی که کارجویان و کارفرمایان را با هم مربوط کند. کاریابی های ما متاسفانه خیلی فعال نیستند. چرا از دانشگاههایتان نمیخواهید که چند مدیر شرکت را دعوت کنند تا بیشتر با هم آشنا شوید؟ چرا نمیخواهید که برایتان کلاسهای رزومه نویسی بگذارند؟ خودتان (منظورم نسل شما) چقدر دنبال این موضوع رفته اید؟ که بتوانید خود را خوب معرفی کنید؟ به نظرم ما (هم شرکتها و هم کارجویان) باید در این فرآیند نقش ایفا کنیم، به ذکر اینکه کمبود هست،نباید اکتفا کرد.
۵. با شما موافقم. دوست دارم از کسانی که من شخصا با اونها افتخار همکاری داشته ام در این مورد بپرسید. اما دوست عزیزم،تعداد کسانی که کا رو در نیمه راه تنها گذاشتند هم کم نبودند.
فیس بوک و … درست کردن، طرح میخواهد، تحلیل میخواهد، گزارش میخواهد، با دمت گرم و … نمیشود، یا اقلاً من در این سن و سال نمیتوانم آن را درک کنم. سرگذشت گوگل را بخوانید و ببینید روزی که رفتند از همکاسی شان کمک بخواهند، چطور به او اطلاعات دادند. چند نفر از دوستان جوان ما خود را برای چنین جلساتی آماده کرده اند؟ این هم سهم نسل جدید است که با من به زبان خودم حرف بزند، من هم باید سعی کنم زبان او را یاد بگیرم تا به هم نزدیک شویم. اینکه من اینجا و آنها آنجا بنشینیم و هر کی دیگری را به سوی خود بخوانیم، این میشود که هست.
من از نوشته شما خیلی استفاده کردم.
سربلند باشید
@مسلم عزیز:
سلام. شما خیلی زیبا به دسته بندی مطلب پرداخته اید و خوب پرداخته ها را ریشه یابی کرده اید. از نوشته تان بر می آید که باید تحلیلگر و برنامه نویس خوبی باشید. امیدوارم همیشه در همه مراحل موفق باشید و اما بعد با اجازه شما و با رعایت شماره بندیهای مطلب خودتان، مواردی را من اضافه میکنم:
۱. “تنها کاری که شما میتونید و باید انجام بدید اینه که به یک جوان “امنیت” و “پیشرفت” رو تضمین بدید.” این جمله را به قول امروزیها، خوب اومدی. راستش گیر من هم به آگهی های استخدام همین است. بنظر میرسد یک رویه قدیمی در آگهی استخدام تکرار میشود که نگاهی ارباب رعیتی درآن است و شرکتها سعی نمی کنند برای جذب اول، نیروهای قوی، دست به کار دیگری بزنند. در بازاریابی یا حتی پرزنت خودمان همواره خوانده ایم و شنیده ایم که ۳۰ ثانیه اول مهم است. اما همین ما – مدیران شرکتها – از پرزنت یا جذب نیروی قوی در ۳۰ ثانیه اول عاجزیم. اینجاست که با انبوهی از رزومه ها دست به گریبان میشویم که شاید یکی از آنها هم به دردمان نخورد. مطمئن هستم امروز، نیروی کارآمد از طریق آگهی استخدام جذب شرکت ما نخواهد شد!!! من راه حل دیگری را در همین کامنتها پیشنهاد دادم که امیدوارم حداقل آقای کمالیان که قول داده بهش میپردازد، کمی جدی تر آنرا دنبال کند.
۲. با اینکه این مدل قدیمی شده موافقم ولی با اینکه راهکار حل مشکل “درصدی از درآمد شرکت اختصاص داده شود” موافق نیستم. این راه اولا اگر حساب کافی و دقت کافی در موردش نشده باشه بدجوری خودش به یک ضد انگیزه تبدیل میشه و دوما در جامعه نابالغ امروز ایران – به تجربه شخصی من و چند شرکت دیگر – پس از چند صباحی خودش به یک ترمز تبدیل میشه چون همین همکارانی که بسیار تیز هستند و گاهی سرخود معطل، بدون اینکه همه مسائل ریز و درشت شرکت داری را در نظر بگیرند، سیاستهای مدیریتی را زیر سوال میبرند و از اینکه درآمد شرکت کم است یا در برخی موارد بدون دریافت هزینه، مشتریانی را بمنظور مشتری مداری، کاری برایشان انجام میدهی، بدشان می آید و کل کارمندان دیگر را نیز با خود همراه میکنند. آنوقت مشکلات شرکت دو صد چندان خواهد شد.
۳. کاملا موافقم. ولی نه فقط از جنبه اینکه رضایت شغلی را نمیتوانیم فراهم کنیم. در ایریسا (بزرگترین شرکت نرم افزاری ایران) یک وقتی مشکل این شده بود که همه اش نیروهایی را استخدام میکرد که معدل ۱۷ به بالای دانشگاههای تراز اول ایران باشند. مشکل اینجا شده بود که بعضی از این نیروها، اولا فقط به معدلشان و بعد به دانشگاهشان مینازیدند و در عمل همیشه ناراضی بودند و یا همکاران نزدیک خودشان را ناراضی میکردند (با فخر فروشی) دوم اینکه بدلیل حجم بالای فشار دانشگاه و درس، عموما به درس خواندن رسیده بودند نه به یک تجربه و راهکار عملی. بنابراین هزینه بسیار زیادی برای آموزششان میشد و برخی موارد هم این آموزشها، جواب نمیداد چون فرد تئوریسین خوبی بود نه برنامه نویس و تحلیل گر یا طراح خوبی.
۴. با این طرح صد در صد موافقم و همینطور با پیشنهاد آقای وفا. این دو باید با هم اتفاق بیفتد.
۵. قسمت فیس بوکی و گوگلی را آقای وفا توضیح دادند. در مورد بخش دوم صحبت شما، من طرحی را پیشنهاد داشتم که خودم به آن “باشگاه نرم افزار” میگفتم. و آن اینکه یک گروه هسته اصلی از نخبه های داخل شرکت را بگذارم برای طراحی و تحلیل و شکست یک پروژه به بخشهای بسیار کوچک و بعد بصورت دورکاری (اصطلاح امروزی) و فریلنسر، از طریق وب، به افراد آزاد، کار را بدهم بصورت بلاک باکس، آنرا برنامه نویسی کنند و بفرستند. در صورت تایید هسته، پولش بصورت الکترونیکی پرداخت میشد. پس از یک مدتی من مثلا ۴-۵ ماژول یکسان داشتم که یک کار واحد را انجام میدادند و هرکدام را میتوانستم برای رده های مختلف محصولم استفاده کنم و گاهی از بین این ۴-۵ تا، فقط یکی خیلی خوب بود. درست بود که شما ۵ تا هزینه داده بودی ولی اولا این مبلغ در کل، بدلیل اینکه حواشی استخدام کامل را نداشتی، ارزانتر بود و دوما برنامه نویس از شرکت تو راضی تر. و البته شما به کد محکمتری دست میافتی. اینکار جواب میدهد. منتها باید به درستی مسائل مربوط به کنترل پروژه و wbs کار را در نظر گرفت و یک مدیریت قوی داشت. و تعداد کسانی که بصورت آزاد حاضرند برایت کار کنند را به شدت توسعه دهی.
بهرحال نوشته بسیار خوبی داشتی و آرزوی موفقیت روز افزون را برایت دارم. و امیدوارم روزی رو در رو بتوانیم صحبت و همکاری داشته باشیم
آقای جوان عزیز
ما کاری شبیه باشگاه نرم افزار شما را انجام داده ایم البته در کار ترجمه و بسیار هم موفق بوده ایم.
من امروز حدود ۱۵ نفر مترجم دارم، که هیچکدام را تا امروز ندیده ام. از دورترین نقاط ایران، و چه استعدادهائی.
آنها برای ما کار میکنند، ما کارشان را اصلاح میکنیم و عودت میدهیم و کار جدید را ارسال میکنیم. خیلی تعامل خوبی است، البته دردسرهای خودش را هم دارد.
به نظرم این میتواند چاره خیلی کارها باشد.
سربلند باشید
در همین رابطه پستی در وبلاگم نوشتهام:
http://fardapardaz.com/blogs/pelikan/post/2012/05/13/%D9%87%D9%86%D8%AC%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%85%D8%B9%D9%87-%D9%88-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D9%8A%D9%84.aspx
سلام
من فارغ التحصیل ارشد برق الکترونیک هستم، به یه گرایش خاصی علاقه مند شدم و چندین پروژه هم انجام دادم. شدیدا دنبال شرکتی ام که تو این زمینه کار کنه و استخدام بشم. متن های بالا رو خوندم من برخلاف دوستانم می خوام توی ایران بمونم و کار فنی ام رو انجام بدم هدف و انگیزه ام هم مشخصه، کلی توی نت و از دوستان پرس و جو کردم تا شرکتای پیدا کنم چند تا شرکت پیدا کردم اما مشکل من دو تاست یکی اینکه من فارع التحصیل دانشگاه آزادم! و برای شرکت ها این انگاری خیلی مهمه کاش می شد یه دوره کوتاه باهام کار می کردن بعد نتیجه گیری می کردند.
دوم اینکه من سابقه خوبی پژوهشی دارم ولی سابقه کاریم تدریس در دانشگاه ست.
شما که خودتون نیرو استخدام می کنید ممنون میشم بهم پیشنهاد بدید برای حل مشکلم چه کاری بهتره انجام بدم
با تشکر