گفتن از نگفتن-۲
این روزها صحبت از اختلاس سیهزار میلیارد ریالی به وفور شنیده میشود. از خبرهای واقعی تا خبرهای درگوشی و شایعات. آنچه که واضح است این است که بر اساس گفتههای آقایان، این پدیده شوم گسترش زیادی در کشور داشتهاست و دارد. من سعی میکنم به بازی بزرگان کاری نداشته باشم و به موضوعی مرتبط با آن بپردازم.
موضوع این است که قصد فروش یک نرمافزار را در دو سازمان مشابه در دو شهرستان مختلف داریم:
در شهرستان الف، در جلسه ارائه سیستم دو کارشناس کاملا فنی حضور داشتند. پس از یک جلسه ۵ ساعته! نرمافزار پذیرفته شد. میدانستم پول زیادی بابت نرمافزار پرداخت نمیکنند. بنا به برخی دلایل قیمت نرمافزار را در حدود نصف!! قیمت واقعی به آنها گفتهایم. چانیزنی زیادی داشتند که بازهم منجر به کاهش قیمت شد و البته هنوز هم قرارداد منعقد نشدهاست.
در شهرستان ب، با یکی از کارشناسان آن سازمان صحبتهایی داشتهایم. قیمت نرمافزار همان چیزی است که ما در نظر داشتهایم با این شرط که “سهم” آقای کارشناس محفوظ باشد!
دوباره باز بغضی عمیق گلویم را به هم میفشرد و انواع وسوسه و انواع توجیه ذهنم را فرا میگیرد. یکی از این توجیهات همین قضیه اختلاس سیهزار میلیارد ریالی است. “هی فلانی کجای کاری، کشتی، کشتی همه باهم در حال دزدی هستند، تا کی میخواهی خودت را فدای اصول کنی؟ قرار نیست حق کسی را بگیری، قرار نیست دزدی کنی، قرار نیست کم کاری کنی…، فقط مجبوری باج بدهی تا سهم خودت را بگیری”
توجیهی قوی محسوب میشود و دقایقی تصمیم میگیرم که موضوع شهرستان ب را پیگیری کنم. اما به طور واضحی کار، “رشوه” محسوب میشود. به یاد قربانی بودن خود میافتم. اما قرار است این قربانی اینبار در نقش یک جنایتکار ظاهر شود. و چه دردناک است که بزرگترین قربانی یک جنایتکار خود او محسوب میشود. آرام میگیرم و در شکوه لحظهای که تسلیم نشدهام جشنی کوچک برگزار میکنم. اما اینبار مشکلات نقدینگی به سراغم میآیند و توجیهی قویتر پیدا میکنم. به یاد دارم فیلمی را که از سقوط یک هواپیما دیدم که بازماندگان (گویا یک تیم فوتبال بودند) در شرایط اضطراری آن زمان، گوشت مرده دوستان خود را هم میخورند. با خود میگویم “مگر از خوردن گوشت مرده بدتر است؟ شرایط اضطراری است. تا چه زمان باید این فشارهای چندین ساله را تحمل کرد”
بازهم نمیتوانم، تصور میکنم زمانی را که مشکلات مالی حل شده ولی در مقابل، دلی چرکین دارم که گویا در حال جویدن لقمهای کثیف هستم… آرام میگیرم.
اعتراف میکنم که در بحران تصمیمگیری هستم. سخت است چنین شرایطی، واقعا سخت است…
و چه صبری می طلبد…
این کجا وآن کجا ولی فرض کنیم:
چراغ قرمز است ، شما عجله دارید، وقتی همه می روند و شما پشت چراغ ایستاده اید و فکر کارهتان دیوانه کننده می شود ، فکر می کنید خوب برویم چه فرقی می کند در این آشفته بازار!
با خود کلنجار می روید ونگاه می کنید همه رفته اند هنوز چراغ قرمز است ، اصول شما هنوز ایستاده اند ….
امید که بزودی چراغ شما سبز شود و مجبور به کاری که نمی خواهید نشوید .
امید که روزی همه پشت این چراغ قرمزهای اخلاقی و اصولی بایستند….
امید که آباد تر شویم روزی
@ آرمان عجب خانی » عجب مثالی زدید. خیلی به جا و منطقی. چند وقت پیس ساعت ۲ صبح بود که از شرکت به خانه می رفتم و چراغ قرمز بود. یکی دو ماشین با سرعت از کنار من عبور کردند و من همچنان ایستاده بودم. داشتم تحریک می شدم که من هم بروم که خوشبختانه چراغ سبز شد.
جناب آواژ عزیز سلام…این حرفی که میزنم رو به حساب این جمله بزارید که «دوست باید آینه دوست باشد».احساس می کنم شما هنوز به طور کامل باقضیه رشوه کنار نیومدید یعنی این «نه ای» که الان به رشوه می گید ۱۰۰ ٪ نیست و اگر بتونید یه توجیه خیلی قوی پیدا کنید احتمالا رشوه هم قبول کنید.اینو از مطالبی که در باره رشوه تا حالا گفتید فهمیدم…یعنی «نه » شما پر از افسوس و دلخوری هست چون اینجوری در حق شما که چیزی جز صداقت توکار نمی خواهید اجهاف میشه . امید وارم منظورم رو خوب رسونده باشم..آدم اگه در باره چیزی تصمیمش ۱۰۰ ٪ «نه» هستش یک لحظه هم به این قضیه فکر نمی کنه و بغض گلوش رو نمی گیره و تو جیهات برای خودش نمیاره به نظرم این فکر کردنها خطرناکه چون که ممکن یه روزی عقل شما رو توجیه بشه(البته من اگه خودم جای شما بودم شاید خیلی از توجیهات الان شما برام قانع کننده بود .اما شما خوشبختانه همچنان تونستید مقاومت کنید.این رو گفتم بدونید که مطلبی که می نویسم به این معنی نیست که شمارو مورد انتقاد قرار بدم بیشتر یجور همفکریه تا انتقاد سعی می کنم چیزی که از نوشته ها به نظرم می رسه رو بازگو کنم .همین)
@محمد آزاد: از نظر انتقاد آمیز شما سپاسگزارم و ممنون. شما درست می گویید. اعتراف می کنم که هنوز هم وسوسه می شوم و البته دنبال توجیه هم می گردم. هر کسی قیمتی دارد. قیمت همه پول نیست. آرمان عجب خانی عزیز مثال خوبی زده است. شاید قیمت من کلافگی پشت چراغ قرمز ایستادن باشد. نمی دانم. ولی باور کنید که این شرایط خیلی فشار می آورد. به هر حال من هم ۱۰۰% پاک و منزه نیستم. حرفی در این نیست.
@محمد آزاد
اینجور “نه گفتن” های باشک و تردید است که انسان را انسان می سازد. مخصوصا وقتی شما مسؤول معیشت چندین نفر باشید این گونه تصمیمات سخت تر و سخت تر می شود.
زمانی که خودم بودم و خودم، حاضر به گرفتن پروژه به هر قیمتی نبودم، اما وقتی چندین نفر دیگر هم وارد بازی شدند قواعد فرق می کرد. شاید برای یکی از این افراد مهم نبود که چگونه پروژه گرفته می شد، مهم آن بود که حقوق بالا بگیرد، شاید برای یکی آن “قیمت” که آقای آواژ هم از ان سخن گفته بود به مراتب پایین تر از منی است که درگیر تصمیم هستم، شاید دیگری مرا متهم به بی عرضگی بکند که وقتی دیگران می کنند تو چه نشسته ای و هزار شاید دیگر….
باور کن برخی مواقع گرفتن این تصمیمات به قیمت جان کندن است…
همین!
@علی واحد: جانا سخن از زبان ما می گویی
بار کج هیچگاه به منزل نمی رسد درست است که با این کار ممکن است مشکلات مقطعی حل شود اما مشکلات بسیار بزرگتر به وجود خواهد آمد و خدا برای حل مشکلات دستور به صبر داده
@مجید آواژ و ٬@ علی واحد :
منم هم گفتم که خودم بودم شاید خیلی از تو جیهاتی که برای شما کافی نیست برا منه نوعی کافی بود شایدم نبود. به قول معروف حرف من مثل همون« بیرون گود نشستن و هی بگی لنگش کنه..» واقعا می تونم احساس کنم که تصمیمی که میگیری وقتی علاوه بر خود زندگی آدم های دیگه ای رو تحت شعاع قرار می ده چقدر سخته اما خودم تا حالا تحت این شرایط قرار نداشتم.هدف از گفتن نظرم این بود که حالا اگه قراره رشوه گرفته نشه چرا تا بحثش پیش میاد آدم هی با خودش کلنجار بره؟
@ محمد آزاد
اینگونه گفتن از نگفتن ها اگر فقط یک فایده داشته باشد آن است کمک می کند که بدانیم ما تنها نیستیم و هستند کسانی که دغدغه مثل ما دارند…
همین!
مگر آنکه رشوه میخواهد، در پی آن نیست که حق ما را بکشد؟ مگر رشوه یک مانع بزرگ نیست؟ مگر او را به خاطر ما، یا ما را به جای او محاکمه خواهند کرد؟ مگر رشوه، نه برای گرفتن کار، بلکه بهائی است که آبرو و عزت نفسمان را به آن میفروشیم؟ مگر در این میدانِ کسب و کار، به جز با جنگیدن و خسته نشدن، میتوان ماند؟ مگر جز با این باور و اهداف به این میدان آمده ایم؟
به قول بزرگی: اگر در راهِ رسیدن به موفقیت با هیچ مانعی مواجه نشدی، بدان که راه را اشتباه آمده ای.
بگذاریم آنها گور خود را عمیق تر کنند، در باتلاق خود بیشتر فرو روند…مهم این است که فقط راهِ درست و سالم را میتوان با افتخار پیمود…