دلخوشیها کم نیست![۱]
حدود ۱۳ سال پیش که قصد ورود جدی و رسمی به بازار کار را داشتم (از چهار سال قبل از آن هم مشغول به کار بودم)، فرصتهای شغلی آنقدر فراوان بودند که دانشآموختگان محل کار خود را (البته در کارخانجات و ادارات دولتی) خود انتخاب میکردند. من هم با توجه به رشته تحصیلی و مزایای کاری و توصیه خانواده ابتدا یک کارخانه بزرگ را برای کار انتخاب کردم. سه ماه دوره آزمایشی طی شد. بی اغراق بدترین دوره زندگی کاری. من هیچگاه برای پایان زمان کار به ساعت نگاه نمیکنم. یعنی تا آنجا که کار داشته باشم در محل کار حضور خواهم داشت. اما در طول این مدت سه ماه، همیشه چشم انتظار پایان ساعت کار خود بودم. از خواب صبح در اتوبوس سرویس، چرت زدن اول صبح پشت میز، مراسم مضحک چای و صبحانه تا ساعت ۹ و آماده شدن از ساعت ۱۱ برای ناهار، از غیبت و دروغ و نماری و بیسیستمی عذاب میکشیدم. مدیر پروژه رسما به من دروغگویی و عددسازی میآموخت. من هم جوان و کله خراب زیر بار نمیرفتم و بساطی داشتیم! پس از دوره آزمایشی، مدیرم من را صدا کرد و گفت که چون در دوره سه ماه گذشته، کارشناس حرف گوش کنی نبودهام، قصد دارند که قرارداد من را سه ماه دیگر تمدید کنند (سایر کارشناسان رسمی شده بودند). به آقای مدیر گفتم: قرارداد آزمایشی دو طرف دارد، شما و من. حاضر نیستم که این کارخانه را برای یک روز دیگر تحمل کنم! از قبل با یک کارخانه دیگر که کوچکتر بود هماهنگ کرده بودم که به عنوان مدیر بخش کامپیوتر در آنجا مشغول شوم. استدلالم این بود که در اینجا از اختیار بیشتری برخوردار خواهم بود و حداقل به رشد و یادگیری و پیشرفت خواهم پرداخت و البته از آنجا که از سال ۷۳ قصد تاسیس یک شرکت کامپیوتری را داشتم، فرصتی خواهد بود تا با مدیران این شرکتها نیز آشنا شوم و از آنها چیز یاد بگیرم. این همان کارخانهای بود که دوران کارآموزی را آنجا گذرانده بودم و بعد از آن قراردادهای خوبی با آنها داشتم. یک محیط آرام، حقوق خوب و مهمتر از همه دسترسی به اینترنت در سال ۷۸! از لحاظ مقبولیت فنی مشکلی نداشتم. اما وقتی که طرح نظارت بر خرید کامپیوتر را اجرا کردم، سر و صدای همه به خصوص تدارکات درآمد. همجنین وقتی که CD Drive ها و Floppy Drive ها را از شبکه خارج کردم و یک شبکه یکپارچه به وجود آمد که ورود و خروج اطلاعات از آن فقط در اختیار بخش کامپیوتر بود، کلی دشمن پیدا کردم. با مدیر تدارکات بر سر منابع خرید درگیر شدم! از پسر کسی خرید میکرد که او مسئول رسیدگی فاکتورها در امور مالی بود! و اتفاقا چون همان فروشنده به من پیشنهاد رشوه داده بود، او را در لیست سیاه قرارداده بودم. با معاون مهندسی مدیرعامل جدلی داشتم که کامپیوتر با مشخصاتی کمتر از آنچه میخواست برایش پیشبینی کردهبودم و به او گفتم میتواند من را در اختیار کارگزینی قرار دهد، اما حق ندارد تخصصم را زیر سئوال ببرد. با مدیر حراست درگیر شدم چون به دلیل حساسیت کارهایش! اینترنت جداگانه میخواست و البته من به خوبی به حساسیت کارهایش آشنا بودم! بدتر از همه اینکه من زیرمجموعه معاون پشتیبانی مدیرعامل بودم و به دلیل اینکه برخی میخواستند او را جابجا کنند و زورشان به او نمیرسید، اول قصد داشتند که شاخههایش را بزنند و چه کسی بهتر از من که کلی دشمن در مجموعه داشت! پس از دو سال مرا استعفا کردند! جایی که من زندگی کاری خود را در آن شروع کردهبودم حالا خیلی جدی مقابلم ایستاده بود. من هم البته زیاده از حد جوان بودم و خام! آنجا یک سال خوب کار کرده بودم و تحول خوبی ایجاد شده بود و سال دوم هم به جای کار، بیشتر به سیاسی کاری و اینترنتبازی گذشته بود. پس از آن هفت-هشت ماه به صورت Freelance (آزاد) به کار مشاوره و پروژه مشغول بودم تا اینکه به بهانه اصرار یکی از مشتریان که حاضر نبود با شخص حقیقی قرارداد ببندد، بهساد به دنیا آمد.
دو ماه اول را در طبقه دوم خانه ما بودیم و به جز بهساد دات کام، هیچ مکانی به نام ما ثبت شده نبود. پس از دو ماه با پول پیشپرداخت اولین قرارداد، پول رهن دفتر را دادیم، میز خریدیم و یخچال. کامپیوترهایمان را از خانه آوردیم و شروع کردیم به کار. بهساد با همه جا برایم فرق داشت و دارد. زاییده فکر و اندیشه گروهی که دل در گرو یادگیری داشتند. انتظاری برای پول و رفاه وجود نداشت. لازم نبود که بر سر ماشین ماموریت جنگ کنی و یا بر سر میزی بی استفاده که قرار بود از گوشه اتاق تو بیرون ببرند و تو هزار جور کاربرد برایش درست میکردی. بهساد مامن کار و تنهایی من شده بود. بعد از یک سال کم کم طعم شیرین مفید بودن را میشد حس کرد. وقتی که برنامهای مینوشتیم و میدیدیم که کار یک مشتری راحتتر شده است. وقتی که وارد سازمان مشتری میشدیم و همه مانیتورها پُر! بود از برنامههای بهساد و من یادم میآمد که برنامهای را که فلان کاربر با آن کار میکند ساعت ۳ بعد از نصفه شب نوشتهام و چقدر بر سر آن دردسر کشیدهام. لذتهای ساده ولی عمیقی که روح آدم را صیقل میداد. کم کم به لطف طرح تکفا و رونق صنعت، قراردادهای بزرگ و کارهای بزرگتر. با گسترش فضای وب، برنامههای تحت وب بهساد نیز بیشتر شد. حالا خیلیها از همه جا میتوانند با برنامههای بهساد کار کنند. همین کافی بود که ما هستیم. نه از برای لقمهای نان که برای سرسوزنی تاثیر مثبت در محیط اطراف خود. هر پروژه، هر نرمافزار، هر کار جدید خلق فرصتی هر چند اندک برای دیگران است که بهتر زندگی کنند و برای ما که “باشیم”،
برای ایجاد ارزش از راه تغییر و زندگی اندکی بهتر سازمانها. در این سالها که متاع جوانی را ذره ذره به پای گیاه نورس بهساد آبیاری کردهایم، دستهایمان پر از پینههای خشن روزگار است ولی روحی راضی، شفاف و صیقل خورده داریم. در بهساد چاپلوسی و جاسوسی جایی ندارد. دروغ کم است و شفافیت تا حد زیادی وجود دارد. لازم نیست کسی سر کار چرت بزند، لازم نیست برای دیر رسیدن تنش داشته باشد، لازم نیست… و خیلی از لازم نیستهایی که در ادارات دیگر لازم هستند و کسی آنها را دوست ندارد. لازم نیست با افرادی سر میز ناهار بنشینیم که دوستشان نداریم.
این کاریست که دوست میداریم و شاید به آن عشق میورزیم و البته برای دوست داشتن و عشق ورزیدن دلیلی لازم نیست و در بیابان کسب و کار اطراف، چون به شوق کعبهء آرزوها قدم میزنیم، گرچه پای پر آبله در این سنگلاخ داریم، از سرزنش خار مغیلان، غمی به وجودمان راه نمییابد.
حالا به همت همکارانی بس گرانقدر، نام بهساد بیشتر شنیده میشود.
و مهمتر و مهمتر از همه اینکه، برخلاف بسیاری از سازمانها، در این فرصت باهم بودن، همکاران من در بهساد افرادی نیستند که حضورشان و دلیل بودنشان وابسته به مدیران شرکت باشد، بلکه با تکیه بر توانمندی و دانش و زور بازوی دانشگری خویش شریک داراییهای بهساد هستند. بودن با همکارانی که بدون استثنا بر اساس شایستگیهای خود در کنار هم جمع شدهاند، شادی بزرگی به همراه دارد و چه خوب سعدی شیرازی گفتهاست که:
“دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگری بزور بازو نان خوردی. باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفتهاند: نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرین به خدمت بستن.
بدست آهن تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر
عمر گرانمایه در این صرف شد تا چه خورم صیف[۲] و چه پوشم شتا[۳]
ای شکم خیره بهتایی[۴] بساز تا نکنی پشت به خدمت دوتا”
اینها را در پاسخ به نظر یکی از دوستان نوشتم که در وبلاگ رادمان نوشته شده بود. و گرنه من اهل اینگونه نوشتن نیستم
پاورقی
___________________________________________
[۱]-سهراب سپهری در شعر “جنبش واژه زیست“، عبارتی دارد اینچنین که “دلخوشیها کم نیست” عنوان این نوشته را از او به عاریت گرفتهام.
[۲]- تابستان
[۳]- زمستان
[۴]- به نانی
عالی!
ممنونم که نوشتید. جالب آن است که تقریبا به یک دلیل شرکت را تاسیس کرده ایم.
خوشحالم که بهسادی که از طبقه دوم خانه شما شروع به کار کرده است امروز نامی چنین معتبر در صنعت نرم افزار دارد.
برای همه اعضاء خانواده بهساد آرزوی موفقیت و پیروزی دارم.
@ علی واحد » ممنون از لطفی که همواره به من، بهساد و روزنوشتهای بهساد داشته و دارید. بسیار خوشحال هستم که زندگی سخت ولی شیرین در بخش خصوصی، من را با شما و مجموعه موفق، ارزشمند و معتبر رادمان آشنا کرده است. اینها ارزشی افزون دارد بر آنچه که من نوشتم. من هم برای رادمان عزیز و خانواده او آرزوی بهروزی، موفقیت بیشتر و افقهای روشنتر دارم.
شاید بسیاری از شرکت های خصوصی که مدیران آن خودشان آستین را بالا زده اند و راه پر فراز و نشیب رسیدن به موفقیت را قدم به قدم طی کرده اند داستانی کم و بیش شبیه داستان تولد بهساد داشته باشند … اما خیلی ها در این راه کم آوردند و خسته شدند و کنار کشیدند … بعضی ها هم تا کمی طعم موفقیت و درآمد راچشیدند عوض شدند و تغییر رویه دادند … اما خیلی کمند کسانی که از صفر شروع کردند و حالا کسب و کاری موفق دارند و هنوز هم مثل روزهای اول تاسیس کارشان, همان ذوق و شوق و همان دلبستگی و همان پشتکارو تلاش را دارند … قطعا کار کردن برای همه در چنین شرکت هایی بسیار لذت بخش خواهد بود …
این نوشته شما در میان این همه اخبار دلسردکننده و روزهای دلگیر و کسالت آور, یادآور و زنده کننده روزهای خوبی بود که سخت اما شیرین گذشت…
برای بهساد خستگی ناپذیری شما و برای شما موفقیت روزافزون بهساد را آرزو می کنم…
@امیر نام آور: داستان، داستان سیمرغ است که فقط تعداد کمی به سرمنزل مقصود می رسند. از شما برای محبت همیشگی به بهساد و من ممنون هستم. من هم متقابلن برای ایده گستران و شما بهترین آرزوها را دارم.
سلام
این نوشتهی شما خیلی خیلی برای من جالب بود. خیلی خوبه که کسانی مثل شما اهل نوشتن هستند تا لااقل این حس خوب و انگیزهای که در شما وجود داره با دیگران به اشتراک گذاشته بشه و به دیگران منتقل بشه.
امیدوارم این علاقه و انگیزه همیشه در بهساد وجود داشته باشه.
@ فرهادی » من همیشه برای دوستان همینایی احترام خاصی قائل هستم. فکر می کنم مهمترین مزیت شما نسبت به آن موقع ها و حتی الان ما اینست که شما خود را در دام تکنولوژی گرفتار نکرده اید. شاید در این راه سخت یکی از سختی ها این بود که ما با تفکر مهندس بودن، خیلی بیش از یک ابزار به تکنولوژی نگاه کردیم. در حالیکه شما به عنوان کسی که مدیریت خوانده هم بیشتر با ابعاد شرکت داری آشنا هستید و هم هدف را گم نمی کنید. برای شما و سایر دوستان همینا آرزوی موفقیت دارم. البته به زودی یک نوشته در مورد همینا و کارآفرینی زنان خواهم داشت.
سلام جناب آواژ…از حسن توجه شما ممنونم…وقتی این مطلب رو می خوندم ی لبخندی رو لبم بود …لذت سختی کشیدن برای کاری که نتیجه میده و بعد از اون لبخند رضایت آدم…و در شدن تمام خستگی ها
@ محمد آزاد » ایده اصلی این نوشته از شما بود. ممنون که باعث شدید چند کلمه از دلخوشی های دلم بنویسم.
سلام.خیلی لذت بخش بود.
شما که با فضای فعلی آشنا هستید، به نظرتون اگر الان فارغ التحصیل شده بودید،چقدر احتمال داشت که چنین مسیری طی کنید…
مکان کار رو خودتون انتخاب کنید… محل کار رو عوض کنید… پروژه بگیرید و شرکت بزنید… از طرح تکفا بهره مند بشید…
مسیر سختی را طی کردید، قبول…ولی با این حال، خوش به حالتون
🙁
@صالحی » سئوال سختی پرسیدید: اما الان هم در همین شرایط برخی دوستان خیلی جوانتر از آن موقع های ما دست به تاسیس شرکت می زنند.
اگر الان فارغ التحصیل شده بودم، احتمال اینکه این مسیر را انتخاب کنم زیاد بود، اما احتمال اینکه مزایایی که محیط آن زمان در اختیار ما قرار داد، الان هم فراهم باشد، تقریبا صفر است. ما زمانی با پول پروژه هایمان ساختمان بهساد را ساختیم و حالا در پرداخت حقوق ها هم بی مشکل نیستیم. با این حال توجه کنید که خیلی چیزها و حداقل ۸۰% مسائل به تفکر شما بستگی خواهد داشت.
سلام…
جالب بود و ممنون…راستش من از شرکت داری وحشتناک میترسم وبیشتر خودم رو یه کد نویس میبینم دراینده تا هر چیز دیگه!!(البته اگه این استاد لامصب! برنامه نویسی شبکه،منو پاس کنه و سبزی فروشک نکنه!)
——-
نکته ی خیلی جالبی که برام بود،اینه که وقتی ۱-۲ سالم بوده،شما در نظر داشتین که یه شرکت کامپیوتری بزنین!!
@ senaps » وقتی که می خواستیم در حوزه فناوری اطلاعات در بخش خصوصی فعالیت کنم، دوستی داشتم که پیر این کار بود، یعنی سال ۱۳۵۰ لیسانس کامپیوتر یا چیزی مشابه آن گرفته بود. سال ۸۰ یعنی او ۳۰ سال سابقه کار داشت. به من گفت: برو فکر یک شغل آبرومند باش. حالا من هم همینو به شما می گم!!
تقدیر دارد این راه سختی که پیموده اید ، اکنون با غرور می توان به آن نگاه کرد .
در متن درد مشترکی حس کردم با سال ها اختلاف (دهه ۷۰ و دهه ۸۰) در سازمانی مشغول به کار بودم ، همان شرایط ، ذهنم دچار رخوت شده بود ، من هم آنجا را ترک کردم!
@آرمان: ممنون هستم از لطف شما. شاید شما با ترک محیط کار قبلی دچار ضررهای مادی هم بشوید. ولی مهم این است که روح شما سالم می ماند.
@مجید آواژ:جناب آواژ امیدوارم مطالب دلخوشیها کم نیست![۱]
شمارندش قطع نشه…دیگه حد اقل ماهی یک دلخوشی از شما ببینیم…
با سپاس
@محمد آزاد: سعی خود را خواهم داشت. من در این زمینه با دو محدودیت روبرو هستم. محدودیت اول حفظ امنیت اطلاعات شرکت و سیاست ها به طوری است که رقبا کمتر از فعالیت های شرکت با خبر شوند و محدودیت دوم خلق و خوی شخصی من است. برای من روزنوشت های بهساد تا حد زیادی حالت دل نوشته ها دارد و هر چه در وب سایت رسمی شرکت بخواهیم از توانایی های شرکت بگوییم، در وبلاگ عادت به از خود تعریف کردن ندارم و نوعی نسبت به آن حساسیت دارم. باور کنید که در پایان این نوشته هم خجالت می کشیدم که آن را منتشر کنم.
البته اون عدد [۱] هم، شمارنده نیست و مربوط به پاورقی است. به هر ترتیب از انتقاد سازنده شما در ابتدا و ترغیب و تشویق هایتان بسیار ممنون هستم.
آقای آواژ،
من مسافرت بودم و تازه این پست شما را دیدم. از آنجا که چند بار از لحن ناامیدانهی پستهای شما انتقاد کرده بودم، بر خودم وظیفه میدانم که صمیمانه از شما به خاطر نوشتن این پست تشکر کنم. به نظر من – بدون تعارف – این پست بی برو برگرد بهترین پست این وبلاگ (یا در واقع از بین پستهایی که من خواندهام!) بوده است.
آقای آواژ!
جوانهای ایرانی مثل من به امید «احتیاج» دارند! این امید است که باعث میشود آدم سختیها را به امید آیندهی بهتری بپذیرد. اصلاً روحیهی کارآفرینانه – یعنی چند سال سختی کشیدن برای ایجاد تغییر در محیط – از توی همین امید در میآید. این پست شما این موضوع را عالی نشان میدهد. و ضمناً این که فایدهی کارآفرینی فقط پول نیست (حتی شاید اصلاً پولی هم در آن نباشد!)، بلکه این حس خوبی است که در اواخر پست به آن اشاره کردهاید که خیلی بیشتر از پول ارزش این سختی کشیدنها و خلاقیت به خرج دادنها (به جای انتخاب یک زندگی و شغل روتین) را دارد. متأسفانه جو رسانهای ما آنقدر مسموم است که این امید را منتقل نمیکند.
در نهایت خواهش میکنم علیرغم چیزی که در اواخر پست گفتهاید، هر چند وقت یک بار از این جنبههای مثبت هم بگویید.
من آنقدر از این پست شما محظوظ شدم که تصمیم گرفتم وبلاگ خودم در موضوع کسبوکار، مهندسی نرمافزار و مدیریت را که مدتی در ذهنم بود امروز تأسیس کنم! امیدوارم بتوانم آن را مرتب یا نسبتاً مرتب به روز کنم و مطالب بهدردنخور در آن ننویسم!