شاعر و پادشاه
میگویند در روزگاران دور، پادشاهی به سوق گذر همیکرد و مردمان به استقبالش چونان روان که مورچگان از پیدان. شاعری مجیز گوی، مدحی رسا در منقبتش خواند، چونان که پادشاه پا برفرش داشت و سر بر عرش.
نظمی موزون بود و حال شاهنشاه از کیف افزون. شاعر را وعده صلتی از زر سرخ داد که دو شتر از عهده حمل آن خارج باشند.
فردا روز، آفتاب که از مشرق برآمد، شاعر بینوا به بارگاه ملک نازل شد که زمین به لطف خورشید گرم و رعیت به بخشش ملک. باری از وعده شاه به او بازگفت.
شاه روی در هم کشید که ابله! دیروز مرا شعری گفتی که خوشخوشانم شد. گفتم چیزی بگویم که تو را چون من خوشخوشان گردد. خوشحالی من به حرفی صدتا یک غاز بند بود و خوشحالی تو به وعدهای پوچ.!!
…
شدهاست قصه ما و برخی از مشتریان که مطالبات چندین ماهه از آنها داریم. وقتی که میگوییم مطالبات ما را کیپرداخت میکنید؟ میگویند هفته دیگر همه پرداختها انجام میشود. بعد از ما میپرسند که کارهای ما را چه زمانی انجام میدهید، میگوییم که هفته دیگر همه کارها انجام میشود. آنها یک چیز میگویند ما خوشمان میآید (و عملی نمیکنند حرفشان را) ما هم یکچیزی میگوییم آنها خوششان بیاید (لابد چون پول ندادهاند، نباید انتظار ادامه کار مفت و مجانی را داشتهباشند)